خودش از حالت نشسته بدون اینکه دستش رو به جایی بگیره بلند میشه و میایسته. پنجره و خیابون رو کشف کرده. امروز براش شیشهی بارون خورده عجیب بود. دنبال مخمل و گبه میره پشت پردهها و هی خودش رو آویزون میکنه بهشون یا میپیچه بینشون. الان دیگه گرهشون زدم که بالا بمونند و دست ترنج نرسه بهشون.
Posts Tagged ‘لندن’
-
اه باران باران
February 10, 2013 by الهه
Category ترنج | Tags: ایستادن,ترنج,عکس,لندن,مخمل,گبه | 2 Comments
-
برف
January 20, 2013 by الهه
از صبح داره یک نفس برف میاد. یعنی حتی برای ۱۰ دقیقه هم قطع نشده. ولی خیلی ریزه و برای همین ارتفاع روی زمین نشستهاش زیاد نیست. البته برای لندن زیاده. ترنج هم که درک خاصی از برف نداره. چند روز پیش که میاومد یه مقدار با تعجب نگاه کرد و بعد دوباره حواسش به شیطنتهای معمولاش پرت شد.
چیدمان خونه رو عوض کردیم. یه مقدار ترنج فرندلی – ترنج پروف شده. البته دسترسی ترنج به آشپزخونه حسابی راحت شده. سوفا رو بردیم جایی که میز غذاخوری بود و میز رو آوردیم جای سوفا. این وسط یه مقدار جا باز شده. گبه و مخمل که حسابی شاد اند و برای خودشون جولان میدن این وسط. ترنج هم خوشحاله. توی روروئکش که میشینه مثل یه لاک پشته که تند تند عقب جلو میره و دور میزنه و میچرخه و دنده عقب میره. روروئکش شبیه فولکسه. این فولکس قورباغهایها.
چند روز پیش هم خورد به کمد توی اتاق و دندونش فرو رفت توی زبونش یه زخم شیک روی زبونش درست شد. همون اول که کلی خون اومد. انقدر که روی لباس خودش و من ریخت. تا فرداش هم باز خون میاومد گاهی. الان ولی خوبه.
Category ترنج | Tags: برف,ترنج,عکس,لندن,مخمل,گبه | No Comments
-
آلمان
November 12, 2012 by الهه
یک هفته میشه که از آلمان برگشتیم و من بالاخره وقت کردم چندتا عکس ادیت کنم. پروازمون ساعت هفت صبح بود و میتونید حدس بزنید چقدر سخت از خواب بیدار شدیم با توجه به این که ترنج زودتر از ۱۲ شب نمیخوابه.
هواپیمامون یک هواپیمای ملخدار کوچک بود که صداش توی پرواز وایت نویز خوبی برای ترنج درست کرده بود که بخوابه.
من همیشه آرزو دارم یه جایی بالای ابرها زندگی کنم که هیچ وقت نور خورشید در روز رو از دست ندم … نمیشه که.
ترنج با صدای ملخهای هواپیما که وایت نویز خوبی بودن در طول پرواز خوابید.
وقتی رسیدیم فرودگاه دوسلدورف یه پرواز هم از تهران داشت مینشست …
دوستی که ماهها تلفنی باهاش حرف میزدم رو دیدم که لطف کرده بود اومده بود فرودگاه. ظهر هم که رفتیم پیش آقای سایه و خانمشون آلما خانم.
شب هم دوست دیگه ای رو دیدیم که به من و داریوش و ترنج خیلی لطف دارند.
دوستمون که شب پیششون بودیم و دخترش (که خیلی با ترنج مهربون بود و میگفت نمیشه ترنج رو بذارید اینجا پیش ما؟) یک گربهی نر بسیار متشخص و مهربون به اسم پینو دارند. صبح که بیدار شدیم اومد پیش ترنج و کنارش خوابید. البته چند بار هم سعی کرد که ترنج رو ماساژ بده.
روی شیشههای پنجرهی خونهی دوستمون پر بود از این ماهیها.
ظهر شنبه هم از کلن به سمت اسن حرکت کردیم. ایستگاه مرکزی قطار شهر کلن کنار کلیسای جامع کلن (دم کلن)ه.
قطارهای آلمان خیلی مرتب و به موقع و زیاد هستند. برعکس انگلیس. البته همه چیز انگلیس برای من عذاب آورده. حتی مکدونالدش.
به اسن و خونهی هادی و ناهید که رسیدیم دو تا دخترهای شیطون و بامزهشون برای ترنج نقاشی کشیده بودن. این حس بچهها برای دیدن یه بچهی کوچکتر از خودشون عالیه. شوقی که دارن. وقتی که میذارن و یه چیزی به دست خودشون خلق میکنند.
شب هم من و ترنج ۵ ساعتی تنها موندیم که ترنج من رو به خدا رسوند. حق هم داشت. دو روز مدام توی راه بود و آدمهای تازه دیده بود. بالاخرهی بچه به این کوچیکی خسته میشه.
صبح یکشنبه هم با دوستم مرسده که از اون سر آلمان اومده بود قرار داشتم (دقیقا اون سر آلمان، چون از جنوب آلمان میاومد). به همه پز میدادم که دوستم داره این همه راه میاد که من و ترنج (بیشتر ترنج) رو ببینه. همه فکر میکردن از دوستهای دبیرستان یا دانشگاه باید باشه … وقتی میگفتم نخیر! ما چهار ساله که آنلاین با هم دوستیم تعجب میکردن. با مرسده رفتیم یک مرکز خرید بزرگ در اسن که چون خیلی آلمانیها مذهبی هستند (مثلا) تعطیل بود. باید جایی میرفتیم که من بتونم راحت به ترنج شیر بدم. داریوش پیشنهاد داد بریم رستوران یک دوست افغان که پنج سال پیش هم که من اسن رفته بودم یک شب خونهشون مهمون بودیم. و چه کار خوبی کردیم. محیط رستوران بسیار دوستانه و شیک و تمیز و عالی بود. داریوش تونست با دوستانش اونجا حرف بزنه و من و مرسده و ترنج هم با هم بودیم.
این آسیپولیکا رو هم مرسده خودش برای ترنج درست کرده. زیزیگولو یادتونه؟ این خیلی شبیهشه به نظر من.
شب هم خونهی نجیبه خانم بودیم. و ما هر جا که میریم باید حتما یه گربه باشه که ترنج دلتنگی نکنه برای گبه و مخمل. گربهی نجیبه خانم و بچههاش نیما و نادیا اسمش شیرین ه. ترنج هم که مثل همیشه با گربهها ارتباط خوبی برقرار میکنه و باهاشون کلی حرف میزنه تا شیرین رو میدید جیغ جیغ میکرد به همون شیوهای که با مخمل و گبه حرف میزنه.
ما قرار بود دوباره برگردیم کلن ولی دیدیم که با ترنج و دو تا چمدون سخته، برای همین در اسن موندیم و عصر روز سه شنبه دوباره به دوسلدورف برگشتیم و بعد از دیدن یه دوست دیگه برگشتیم لندن.
Category ترنج | Tags: آلمان,اسن,ترنج,داریوش,دوسلدورف,سفر,عکس,فرودگاه,لندن,مهمان,هواپیما,کلن,گربه | 1 Comment
-
اتوبوس جهانگردی
August 26, 2012 by الهه
ماجرا از یک عکس توی فیسبوک شروع شد و فردا صبحش ما در قطار به سمت خونهی دوستمون در آنسوی لندن حرکت میکردیم. من شب قبلاش چک کرده بودم و میدونستم باید انتظار بارون و ابر داشته باشم. طرفهای ظهر که راه افتادیم آسمون این طرف لندن نیمهابری بود. ولی قطار که اومد روی زمین ابرها بیشتر شده بودن.
سوار قطار که شدیم شلوغ بود و فقط یه صندلی خالی بود. بنابر تجربههای پیشین که ترنج دوست نداشت بشینه داریوش ایستاد و من نشستم. یک پدر و مادر جوان که پسرشون از ترنج کوچیکتر بود نشسته بودن. آقائه با اصرار بلند شد و جاش رو داد به داریوش که شما با بچه بشین. حالا هی داریوش میگه دختر من دوست نداره من بشینم. خلاصه با اصرار خانم و آقا داریوش نشست و ترنج هم برای اینکه خیط مون کنه در سکوت چشم از یک زوج مسن که کنارش نشسته بودن برنداشت تا خوابش برد.
دوست ما یک حیوان خانگی بسیار هیجانانگیز داره. من و داریوش توی دست گرفتیمش. فکر کنم هر دو در این زمینه «مار اولی» بودیم. میخواستم بذارم دور پای ترنج هم بپیچه باهاش عکس بگیرم که یادم رفت.
روز قبلاش آقای حسین آقا توی فیسبوکشون عکسی از یه حیوانی گذاشته بودن که اصلا فکر نمیکردم توی انگلیس وجود داشته باشه. توی باغ وحش که یحتمل باشه ولی توی یه مزرعه واقعا چیز عجیبی بود. پرسیدم کجا بودن این حیوانها؟ گفتن توی یه مزرعه نزدیک خونهشون. و با مهربونی ما رو دعوت کردن که بریم خونهشون.
ماجرای اتوبوس جهانگردی از اینجا شروع شد که از خونهشون که اومدیم بیرون ابرهای سفید و بیحالی توی آسمون بودن و خورشید هم از اون طرف میتابید.
ولی چشمتون روز بد نبینه. سوار ماشین که شدیم و راه افتادیم انگار که شیلنگ دوش خدا از دستش در رفته باشه. رگبار گرفت و رعد و برق که خیلی کم توی انگلیس و لااقل لندن و حوالی اش اتفاق میافته. مثل اتوبوس جهانگردی که سالی یک بار از یه جاده رد میشد توی مورچه و مورچهخوار. توی رگبار بالاخره به مقصد رسیدیم و با این موجودات مهربان روبرو شدیم: لاما ها
ترنج در تمام مراحل خواب بود و باران میبارید. این طفلکها زیر درختها پناه گرفته بودن. توی زمین روبرویی هم چند تا لامای دیگه بودن.
هوا هم ناگهانی سرد شد. خانم میزبان یه پتو داد که بپیچیم دور ترنج که خواب بود. پتو همان و بیدار شدن ترنج همان. البته من و داریوش خیلی مدیریت کردیم که تخصصی بیدارش کنیم. فکر کنم ترنج رنگهای چتر رو خیلی دوست داشت.
بارون شدیدتر شد و سوار ماشین شدیم و وقتی برگشتیم خونه همون طور که واضحه بارون قطع شد و ابرهای سیاه رفتند و دوباره هوا آفتابی شد.
مریم اول از چشمهای ترنج شروع کرد. خیلی با علاقه و با دقت انگشت اشاره اش رو میبرد طرف چشم ترنج که فرو کندش توی چشماش. پشتکارش عالی بود. بعد آخرها دست ترنج رو میگرفت و میگفت دست دست. به هر دوی «بده» و «بگیر» میگه «اِده». یه چیزی رو میآورد میداد دستت میگفت اِده که این اِدهی اول به معنی بگیر بود. بعد دوباره همون موقع دستش رو میآورد جلو باز میگفت اِده که یعنی بده و باید هرچی بهت داده بود رو برمیگردوندی بهش. همهی اشیا هم یا گوشی موبایل بودن یا هیچی نبودن. هرچی میگرفت دستش میبرد سمت گوشاش میگفت الو؟
و این بود ماجرای سفر ترنج به سمت غرب و بازدید مشترک مریم و ترنج از لاماها.
Category ترنج | Tags: ترنج,داریوش,سفر,عکس,لاما,لندن,مهمان | No Comments
-
کیسهی کانگورو
August 4, 2012 by الهه
بالاخره موفق شدیم یه کیسهی کانگورویی که ترنج بهش رضایت بده پیدا کنیم. قبل از این مدلی که توی عکس میبینید دو تا بیبی کریر دیگه هم از دوستانمون هدیه گرفته بودیم که ترنج قبولشون نکرد. من طبق معمول گوگل کردم و دیدم با این مدل شاید بشه راضی اش کرد که مثل بچه کانگورو به ما آویزون بشه.
این که دستها آزاد میشن خیلی عالیه. من گاهی توی خونه ترنج رو میذارم توش و یه مقدار مثلا به جمع و جور کردن خونه میرسم.
برای بیرون رفتن هم که خب طبیعتا خوبه. مخصوصا جاهایی که بردن کالسکه سخته به خاطر پلههای ایستگاههای قطار یا خونهها. ترنج هم بین خودمون بمونه خیلی کالسکه سواری دوست نداره.
و حتی میشه فیسبوک رو چک کرد که گاهی همراه با اعتراض ترنج هم همراهه.
اما اگه بچهتون مثل ترنج عشق وایسادن باشه شما ناچار میشید عطای نشستن رو به لقاش ببخشید.
فقط فکر کنم هی ناچار بشم مرتب بشورمش چون ترنج علاقهی وصف ناپذیری به گاز زدن و تفی کردنش داره. یه تیکه پارچه هم سفارش دادم که اون قسمت بالا رو میپوشونه و هم برای جلوگیری از ساییده شدن پوست صورت ترنج خوبه و هم یه مقدار از تفی شدن بالای کریر کم میکنه.
Category بچه داری, ترنج | Tags: بچه داری,ترنج,داریوش,عکس,لندن | 2 Comments
-
همهی خوردنیهای دنیا
August 2, 2012 by الهه
ترنج هرچی به دستش میرسه رو میخوره. میخواد دم گبه باشه یا پتو یا دست هر کسی که بغلش کرده. تا به خودت بیای داره ملچ و مولوچ دستت رو میخوره. یه وقتهایی هم وقتی بغلش کردم از پشت سر چنگ میزنه و موهام رو میگیره و میکشه توی دهنش. دیشب با مونا هم همین کار رو میکرد و هی موهاش رو چنگ میزد و میخواست بخوره.
این عکسها مال هفتهی پیشه. این عروسک سمبل (طلسم) بازیهای پارالمپیک لندنه.
Category ترنج | Tags: المپیک,ترنج,عکس,لندن,گبه | 1 Comment
-
نورافشانی و آتشبازی افتتاحیه
August 2, 2012 by الهه
لپتاپ ام بالاخره به دستم رسید. هاردش رو دو برابر کردند ولی ترکپدش خراب شده. فعلا این دو عکس که از پنجرهی خونهمون از آتشبازی افتتاحیه گرفتم رو پست کنم تا حس و حال ادیت باقی عکسها رو پیدا کنم.
وقتی که داشتم این عکسها رو میگرفتم داریوش کنار ترنج توی اتاق خوابیده بود و گبه رو هم نگه داشته بود که نیاد خودش رو از پنجره پرت کنه بیرون. پس با تشکر ویژه از داریوش و حضور افتخاری کاج مزاحم وسط پارک.
Category روزانه | Tags: المپیک,ترنج,داریوش,عکس,لندن,گبه | No Comments
-
المپیک
July 28, 2012 by الهه
هارد لپ تاپ ام سوخته و چند روزه که بی لپ تاپ ام. اینکه بدون لپ تاپ چقدر بهم سخت می گذره رو فقط خدا می دونه و شاید داریوش. دیشب المپیک افتتاح شد و من هر چقدر برنامه ریزی کرده بودم از قبل که از آتش بازی و نورافشانی اش اینجا عکس بذارم به باد رفت. خونه ی ما یک ایستگاه بعد از دهکده ی المپیک و محل برگزاری بازی هاست. این چند سال شاهد ذره ذره ساخته شدن ورزشگاه ها و تغییر محله بودیم. کلی هم عکس المپیکی از ترنج گرفته بودم که روی هارد خدا بیامرز مک بوکمه که حتی اگر بر باد نرفته باشه فعلا امکان دسترسی بهشون رو ندارم.
این هم یه عکس داغون که با آیفون ام گرفتم و حتی نمی دونم چطوری می شه بعد از انتشار توی اسفند چون اولین باره که با اپلیکیشن وردپرس آیفون دارم عکس می فرستم.Category روزانه | Tags: المپیک,ترنج,لندن | No Comments
-
واکسن چهارماهگی
July 10, 2012 by الهه
لندن کوفتی هیچی اش به آدم نمیبره (مگه باید ببره؟). الان توی جولای هوا مثل اکتبر شده. سرد و ابری و بارونی. توی باد و بارون ترنج رو بردیم که آخرین واکسن قبل از سه ماهگیاش رو بزنه. سه تا بود که دوتاش رو به پای چپش زد و یکیاش رو به پای راستش. طفل مظلوم تا رفتیم تو به پرستاره خندید و خیلی شاد و خوشحال برای خودش نشسته بود. پرستاره قبل از اینکه خواست شروع کنه ازش معذرت خواهی کرد. بچه ام بهش خندید. وقتی سوزن اولین سرنگ رو به پاش فرو کرد باز ترنج تا چند ثانیه باور نمیکرد چی شده. شروع کرد به گریه کردن. انقدر مظلوم گریه میکنه من دلم میسوزه. من که رفته بودم اون طرف اتاق وایساده بودم که نبینم مثلا. همهی ماجرا رو هم نگاه کردم. بعد زد یکی به پای چپش و دوباره یکی به پای راستش. این آخری معلوم بود خیلی درد داشت. پرستاره هم که اسمش کلودیا بود هی معذرتخواهی میکرد ازش. هر سه سری واکسن ترنج رو همین پرستار زده. ترنج مثل دو بار قبل زود ولی ساکت شد و خوابش برد توی کریکاتش. با همون کریکات داریوش گذاشتش روی مبل. یه دو ساعتی توی همون خواب بود.
الان که دارم اینها رو مینویسم توی اتاقم و ترنج روی پام خوابیده و یادم افتاده که کریکاتش رو نذاشتم توی حموم. معلوم نیست مخمل بهش الان جیش کرده باشه یا نه. چون یه بار این کار رو کرده و ما ناچار شدیم همه اش رو بشوریم. دیگه بعد از اون وقتی میرسیم خونه کریکات رو میذاریم توی وان که از جیش مخمل در امان باشه.
Category ترنج, گامهای ترنج, گربه ها | Tags: ترنج,عکس,لندن,مخمل,واکسن | No Comments
-
اولین مهمانی
July 9, 2012 by الهه
بالاخره ترنج تیوب لندن رو هم افتتاح کرد. من خیلی استرس داشتم ولی خب گفتم فوقش من ترنج رو بغلم میگیرم و باباش کالسکهاش رو از پلهبرقیها و پلههای عادی بالا و پایین میبره دیگه. رفتن همین کار رو کردیم ولی برگشتن به جز پلههای ایستگاه ما که هیچ جور نمیشه کاریاش کرد ترنج توی کالسکهاش نشسته بود توی تمام مسیر. البته نه دقیقا تمام مسیر. چون توی قطار دلش میخواست روی پای من یا باباش بشینه و مردم رو نگاه کنه. البته نشستنِ نشستن که نه … آخرش مجبور کرد باباش رو که بغلش کنه و وایسه. من نمیدونم چه فرقی داره که ما نشسته باشیم یا وایساده باشیم؟ دوست داره وایسیم و اگه بشینیم گریه میکنه حتی اگه عمودی مثل وایسادن توی بغلمون نگه اش داریم.
کالسکهی ترنج یه مقدار بزرگه برای همین من تا حالا میترسیدم توی تیوب ببرمش و گیر پله برقیها بیوفتم. ولی واقعا آسانسورها و پلهبرقیهای لندن خیلی کمک میکنند که با دردسر کمتری بتونی با کالسکه و بچه بری بیرون. روزهایی که باردار بودم که اگه اینها نبودن اصلا از خونه بیرون نمیتونستم برم چون انقدر سنگین بودم که بالا و پایین رفتن از پلهها محال بود برام.
اصل ماجرا هم این بود که داشتیم میرفتیم تولد سوفیا. پارسال همین روزها بود که سوفیا به دنیا اومد. من تازه فهمیده بودم ترنج رو باردارم. خوشبختانه ما به رگبار نخوردیم ولی وقتی توی پارک زیر آلاچیق بودیم خیلی بارون اومد. ولی هوا سرد و گرم میشد و ناچار شدم ژاکت تن ترنج کنم. اما انقدر مادر بافکری هستم که یادم رفته بود چیزی برای پوشوندن پاش بردارم و ناچار شدم شالم رو بپیچم دور پاش. ترنج هنوز غریبی کردن رو یاد نگرفته. ظاهرا توی ماههای آینده شروع میکنه به ترجیح دادن من و باباش. توی بغل همه میرفت و اگر حوصله هم داشت گریه زاری نمیکرد و میخندید. مریم دختر دوستم فاطمه که یک سال و یک ماهشه هم بود. انقدر مهربون هرچی میخورد رو به بقیه هم میداد یا میذاشت توی دهنشون.
سختترین بخش بیرون رفتن فعلا برای من شیر دادنه. البته من خودم مشکلی ندارم ولی همهاش نگرانم بقیه معذب نشن. صبح یه مقدار با شیردوش سعی کردم شیر یک وعدهی ترنج رو بدوشم ولی مثل همهی وقتهایی که اتفاقات باید برعکس بیوفتن نهایت ۵۰ میلیلیتر شد. و آخرش ناچار شدم زیر آلاچیق یه گوشه پشت به جمع و شالپیچ بشینم و شیرش بدم که کمر و پام داغون شدن.
Category ترنج, روزانه | Tags: بچه داری,ترنج,شیر دادن,عکس,لندن | 2 Comments