یک هفته میشه که از آلمان برگشتیم و من بالاخره وقت کردم چندتا عکس ادیت کنم. پروازمون ساعت هفت صبح بود و میتونید حدس بزنید چقدر سخت از خواب بیدار شدیم با توجه به این که ترنج زودتر از ۱۲ شب نمیخوابه.
هواپیمامون یک هواپیمای ملخدار کوچک بود که صداش توی پرواز وایت نویز خوبی برای ترنج درست کرده بود که بخوابه.
من همیشه آرزو دارم یه جایی بالای ابرها زندگی کنم که هیچ وقت نور خورشید در روز رو از دست ندم … نمیشه که.
ترنج با صدای ملخهای هواپیما که وایت نویز خوبی بودن در طول پرواز خوابید.
وقتی رسیدیم فرودگاه دوسلدورف یه پرواز هم از تهران داشت مینشست …
دوستی که ماهها تلفنی باهاش حرف میزدم رو دیدم که لطف کرده بود اومده بود فرودگاه. ظهر هم که رفتیم پیش آقای سایه و خانمشون آلما خانم.
شب هم دوست دیگه ای رو دیدیم که به من و داریوش و ترنج خیلی لطف دارند.
دوستمون که شب پیششون بودیم و دخترش (که خیلی با ترنج مهربون بود و میگفت نمیشه ترنج رو بذارید اینجا پیش ما؟) یک گربهی نر بسیار متشخص و مهربون به اسم پینو دارند. صبح که بیدار شدیم اومد پیش ترنج و کنارش خوابید. البته چند بار هم سعی کرد که ترنج رو ماساژ بده.
روی شیشههای پنجرهی خونهی دوستمون پر بود از این ماهیها.
ظهر شنبه هم از کلن به سمت اسن حرکت کردیم. ایستگاه مرکزی قطار شهر کلن کنار کلیسای جامع کلن (دم کلن)ه.
قطارهای آلمان خیلی مرتب و به موقع و زیاد هستند. برعکس انگلیس. البته همه چیز انگلیس برای من عذاب آورده. حتی مکدونالدش.
به اسن و خونهی هادی و ناهید که رسیدیم دو تا دخترهای شیطون و بامزهشون برای ترنج نقاشی کشیده بودن. این حس بچهها برای دیدن یه بچهی کوچکتر از خودشون عالیه. شوقی که دارن. وقتی که میذارن و یه چیزی به دست خودشون خلق میکنند.
شب هم من و ترنج ۵ ساعتی تنها موندیم که ترنج من رو به خدا رسوند. حق هم داشت. دو روز مدام توی راه بود و آدمهای تازه دیده بود. بالاخرهی بچه به این کوچیکی خسته میشه.
صبح یکشنبه هم با دوستم مرسده که از اون سر آلمان اومده بود قرار داشتم (دقیقا اون سر آلمان، چون از جنوب آلمان میاومد). به همه پز میدادم که دوستم داره این همه راه میاد که من و ترنج (بیشتر ترنج) رو ببینه. همه فکر میکردن از دوستهای دبیرستان یا دانشگاه باید باشه … وقتی میگفتم نخیر! ما چهار ساله که آنلاین با هم دوستیم تعجب میکردن. با مرسده رفتیم یک مرکز خرید بزرگ در اسن که چون خیلی آلمانیها مذهبی هستند (مثلا) تعطیل بود. باید جایی میرفتیم که من بتونم راحت به ترنج شیر بدم. داریوش پیشنهاد داد بریم رستوران یک دوست افغان که پنج سال پیش هم که من اسن رفته بودم یک شب خونهشون مهمون بودیم. و چه کار خوبی کردیم. محیط رستوران بسیار دوستانه و شیک و تمیز و عالی بود. داریوش تونست با دوستانش اونجا حرف بزنه و من و مرسده و ترنج هم با هم بودیم.
این آسیپولیکا رو هم مرسده خودش برای ترنج درست کرده. زیزیگولو یادتونه؟ این خیلی شبیهشه به نظر من.
شب هم خونهی نجیبه خانم بودیم. و ما هر جا که میریم باید حتما یه گربه باشه که ترنج دلتنگی نکنه برای گبه و مخمل. گربهی نجیبه خانم و بچههاش نیما و نادیا اسمش شیرین ه. ترنج هم که مثل همیشه با گربهها ارتباط خوبی برقرار میکنه و باهاشون کلی حرف میزنه تا شیرین رو میدید جیغ جیغ میکرد به همون شیوهای که با مخمل و گبه حرف میزنه.
ما قرار بود دوباره برگردیم کلن ولی دیدیم که با ترنج و دو تا چمدون سخته، برای همین در اسن موندیم و عصر روز سه شنبه دوباره به دوسلدورف برگشتیم و بعد از دیدن یه دوست دیگه برگشتیم لندن.
vaie delam braie toranj ye zare shodeeeeeeeeeeeeeeeeee
geriam migire aksasho didam
be omid didar