این تصنیف از زمان به دنیا اومدن ترنج به عنوان یکی از لالاییهای زمان خوابش خونده میشده. حالا یا من میخوندم براش یا باباش یا اجرای اصلی اش رو با آیفون براش میذاشتیم. ماه پیش ترنج یه روز تصمیم گرفت خودش لالایی بخونه و با شبی که آواز نی تو شنیدم شروع کرد و من ذوق زده فوری صداش رو ضبط کردم. الان خیلی بهتر میخونه و حتی یک بار وقتی حواسش به من نبود کامل همهی تصنیف رو بدون اشتباه خوند ولی دیگه نمیذاره صداش رو ضبط کنم. این مال حدود یک ماه و نیم پیشه و من هی ناچار شدم کمک کنم بخونه و اون کامل کنه هر مصرع و بیت رو.
Posts Tagged ‘الهه’
-
تو ای پری دوان دوان کجایی؟
August 26, 2014 by الهه
Category ترنج, روزانه | Tags: الهه,ترنج,خواب,صدا | 2 Comments
-
میمی خراب شده
April 23, 2014 by الهه
از شیر گرفتم اش. یک روز عصر که بعد از پیاده روی طولانی به خانه رسیدم و چند دقیقه ای خودش را به من چسباند و شیر خورد و مثل خیلی وقتها کلافه بودم داریوش گفت بگیرمش و من بچهی طفلک ام را از شیر گرفتم. سینههام را با همان مادهی سیاهی که از عطاری روز آخر تهران گرفته بودم سیاه کردم. مزهی زهر میداد. وقتی آمد طرف ام و گفت میمی اول آن سینهای که میمی صدایش میکند را نشان دادم. جا خورد. یک قدم رفت عقب و گفت: میمی خراب شده. دلم تکه تکه شد. تا چند دقیقه ای در حال بررسی بود و پشت هم تکرار میکرد میمی خراب شده. آخ آخ. میمی خراب شده. دید از این میمی که چیزی به چنگش نمیآید رفت سراغ آن دیگری که شیر صدایش میکند. دلش را به دریا زد و امتحانش کرد. با مک اول گریهاش به آسمان رفت. تلخ بود.
من کلافهتر از ترنج بودم. تا آخر شب میآمد و چک میکرد که هنوز خراب است یا نه. گاهی میگفت میمی بشورم که یعنی برو بشور لعنتی بذار من شیر ام را بخورم که میگفتم خرابه مامان نمیشه شست. یا میگفت دسام و یعنی دستمال بیار پاکش کن. وقت خوابش بود و بهانه میگرفت و گریه میکرد. کنارش روی تخت خوابیدم. دوباره ملتمسانه گفت میمی … گریه ام گرفت. در همان تاریکی فهمید گریه میکنم. تحمل گریه ام را ندارد. پا به پای هم گریه کردیم. داریوش گفت از اتاق برو بیرون. تا صبح روی کاناپه خوابیدم و هر بار که بیدار شدم دلم فشرده شد که پیش بچه نیستم که آرامش کنم.
حالا سه روز گذشته. هنوز هر چند ساعت یک بار میآید و بررسی میکند. اول میگوید میمی و بعد بلافاصله میگوید خراب شده. گاهی حتی روی پایم هم می نشیند و لباسم را کنار میزند تا مطمئن شود.
خواب ظهرش همیشه بعد از شیر خوردن بود و حالا میبرمش بیرون و چند ساعت راه میروم تا او در کالسکه بخوابد و من به این مرحلهی دردناک مادری فکر کنم.
ما زنها دسته گل تکامل/آفرینش هستیم. هرچه توانسته اند درد و بدبختی در ما جمع کرده اند. نرها بویی از این حسها و دردها نبرده اند. شاهکارشان نهایت یک عاشقی است و بس. کجا میفهمند این که بچه ات شیر بخواهد و تو سینههای متورم از شیر ات درد کند و بخواهی محکم در آغوشش بگیری و سینه در دهانش بگذاری و به چشمهایش خیره شوی … ولی پس اش بزنی و گریه و بیتابی اش را آرام کنی یعنی چی؟
به خودم دلداری نمیدهم که به نفع ترنج و من بود. من دیگر به ترنج شیر نمیدهم و این غمانگیز است.
Category بچه داری, ترنج, مادرانه, گامهای ترنج | Tags: از شیر گرفتن,الهه,ترنج,شیر دادن | 6 Comments
-
ترنج در یزد
March 23, 2014 by الهه
قبل از عید من و ترنج دو روز میهمان رویا و فواد و یزد بودیم. دو روز عالی و پر از گشت و گذار و همنشینی با آدمهایی دوست داشتنی. به ترنج انقدر خوش گذشته بود که موقع خداحافظی نمیخواست از رویا جدا بشه و همه ساعتهای با هم بودنمان یا تو بغل رویا بود یا دنبال فواد میدوید و اگر دور میشد گریه میکرد.
به طور خودجوش هم از اون اول رویا رو عمه صدا کرد و ما هرچی خودمون رو به در و دیوار زدیم فایده نداشت و به عمه گفتن ادامه داد.
Category ترنج | Tags: الهه,امیرچخماق,ایران,بادگیر,ترنج,زندان اسکندر,سفر,عکس,فهادان,لاریها,مسجد جامع,مهمان,هواپیما,یزد | 1 Comment
-
دومین پرتغال – بخش اول
December 7, 2013 by الهه
هفتهی پیش برای دومین بار رفتیم پرتغال. سفر قبلمون پارسال بود. این بار هم داریوش ماموریت داشت و ما همراهش رفتیم. برعکس بار قبل که خیلی کوتاه بود سفرمون این بار ۶ روز لیسبون بودیم.
ترنج دیگه هواپیماسوار حرفهای شده. با این رفت و برگشت ۲۲ بار سوار هواپیما شده ولی همچنان اگه هواپیما زیاد روی باند منتظر بمونه کلافه میشه. حق هم داره چون باید با کمربند بسته به من متصل بمونه تا چراغ کمربندها خاموش بشه. موقع فرود هم همین ماجراست. ولی این بار با خوششانسی مدتی که روی باند نشسته بودیم داشت با دستش ادای ملخ هواپیمای کناری رو درمیآورد و سر و صدایی نکرد. در طول پرواز هم چند بار سعی کرد با مردی که کنار داریوش نشسته بود ارتباط برقرار کنه که آقای برج زهرمار حتی برنگشت ترنج رو نگاه کنه. یه جوری که انگار ما وجود نداریم. موقع نشستن ترنج در حد یکی دو دقیقه گریه کرد که همین آقا مثل یک کودک دبستانی دستهاش رو به گوشهاش گرفته بود و فشار میداد. دیگه در این حد تحمل بچه نداشتن نوبر بود.
لیسبون آفتابی و روشن و گرمتر از لندن بود. (من چقدر حوصلهی سفرنامه نوشتن ندارم ولی بعدا میدونم که پشیمون میشم). توی این پست خیلی عکس گذاشتم پیشاپیش ببخشید اگه حوصلهتون سر میره یا صد جا توی همهی شبکههای اجتماعی که من عضوم دیدید اینها رو.
هتلمون یه جایی بود خیلی نزدیک به مترو و دسترسیمون به همه جای شهر آسون بود. هرچند کرایهی تاکسی هم به نسبت لندن خیلی پایینتر بود و حتی میشد با تاکسی رفت و برگشت. اتاقمون بالکن رو به آفتاب داشت ولی چون فاصلهی نردههاش زیاد بود نمیتونستیم ازش با خیال راحت استفاده کنیم. منِ آفتاب ندیده ولی هر وقت ترنج خواب بود میرفتم مینشستم و آفتاب میگرفتم. همین یه ذره ویتامین دی هم غنیمتی بود.
فردای روزی که رسیدیم رفتیم در شهر بگردیم. اولین جایی که رفتیم قلعهی سن ژرژ بود که بالای یک تپه ساخته شده بود. برای رسیدن به قلعه بعد از طی کردن چند خیابان شیبدار باید سوار آسانسوری میشدیم که کنار یک فروشگاه بود و ۷ طبقه بالا میرفتیم.
ترنج عشق پله رو مشاهده میکنید که از هر پله و فرصتی برای پله نوردی استفاده میکنه.
توی فضای باز قلعه تعداد زیادی طاووس برای خودشون آزاد میگشتن. البته در جوار گربههایی که حمام آفتاب گرفته بودن.
ترنج چنان میو میویی راه انداخته بود که همهی بازدیدکنندهها بهش میخندیدن.
از این پلهها که مشاهده میکنید اول داریوش و ترنج بالا رفتن و من پایین کنار کالسکهی ترنج موندم و وقتی اونها اومدن پایین من رفتم بالا و چه اشتباهی کردم. جرات نمیکردم ازشون بیام پایین به خاطر ترس از ارتفاع شدیدی که دارم. کلی با خودم صحبت کردم و خودم رو راضی کردم که یه دونه یه دونه و حتی به حالت نشَسته بیام پایین.
اینجا ترنج داشت خیلی منطقی درخواست میکرد که از پلهها بریم بالا.
بعد از قلعهگردی هم رفتیم مرکز خرید واسکو دا گاما که به استقبال کریسمس رفته بود. کلا نمادهای مذهبی در شهر زیاد دیده میشد، مجسمههای مسیح و مریم و …، خیلی بیشتر از چیزی که در لندن میشه دید.
متروی لیسبون من رو یاد متروی تهران میانداخت. ایستگاههای بزرگ و مدرن که دیوارهای هر کدومشون یه طرح و نقشی داشتن. بلیت روزانهی قابل استفاده برای اتوبوس و مترو نفری ۶ یورو بود که از لندن ارزونتره ولی خب شهر هم کوچیکتره.
چیزی که ما رو توی مترو نجات میداد از جیغ و داد ترنج چی بود؟ نارنگی. و اگر یادمون میرفت که با خودمون چندتا از این میوهی نجاتبخش رو ببریم باید خودمون رو به اولین میوهفروشی میرسوندیم. دفعهی قبل میزان زیاد استفاده از هلو توجه من رو جلب کرده بود این بار خرمالوهای بزرگ و رسیده و شیرین. شاید بهترین خرمالوهایی که در همه عمرم خوردم.
پرتغالیها مردمان خونگرمی هستند. خیلی خونگرمتر از انگلیسیها. مخصوصا اگر بچه همراهت باشه. حتما توی خیابون بهت لبخند میزنند و با بچه هیشت و پوشت (شما چی میگین به خوش و بش با بچه؟) میکنند و حتی در مواردی اومدن لپ ترنج رو کشیدن یا نوازشش کردن. کاری که اگه کسی در لندن با بچهای بکنه هیچ بعید نیست کارش به پلیس بکشه.
Category ترنج | Tags: الهه,ترنج,خرمالو,داریوش,عکس,فرودگاه,لیسبون,میوه,نارنگی,هواپیما,پرتغال | 1 Comment
-
جشن فارغ التحصیلی داریوش
July 3, 2013 by الهه
این چهرهی ترنج که در عکس مشاهده میکنید در بهترین حالت امروز بود. امروز صبح شال و کلاه کردیم و رفتیم برای مراسم فارغ التحصیلی داریوش که در رویال فستیوال هال برگزار میشد. داریوش چند ماه قبل از به دنیا اومدن ترنج دفاع کرده بود ولی کارهای نهایی تز دکتراش تا همین چند ماه پیش طول کشیده بود و برای همین مراسمش به تاخیر افتاده بود.
هرچقدر که ترنج در همهی مهمانیها با ما همکاری کرده بود و خیلی اذیتمون نکرده بود امروز همه رو یک جا جبران کرد.
ترنج بدخواب شدهی گرسنهی خستهی از در و دیوار بالا رونده تا پیش از شروع مراسم که از پلههای داخل سالن ده بار بالا رفت و ده بار پایین اومد. مراسم هم که شروع شد با موسیقی خوشحال شد ولی کار به سخنرانی که رسید با جیغ و داد من رو مجبور کرد که از سالن برم بیرون. توی راهرو میدوید و بغل هر کسی که ذرهای روی خوش بهش نشون میداد میرفت. دوباره که برگشتیم داخل از دست زدن جمعیت برای فارغ التحصیلان هیجان زده شده بود و چنان دست میزد و از ذوق جیغ میکشید که مردم برمیگشتن نگاهمون میکردن و یه وقتهایی هم خسته میشد و باز من پیش از به فنا دادن سخنرانی اساتید دانشگاه میبردمش بیرون. یه بادکنک بنفش هم به زور از یکی از میزهای توی راهرو کنده بود و بادکنک بدو، ترنج بدو، من بدو.
شکر خدا داریوش هم آخرین نفری بود که اسمش خونده شد و من خیلی شانسی توی سالن بودم و براش دست زدم و هورا کشیدم و ترنج در همان زمان مشغول چپاندن ۴ تا پفک همزمان توی دهنش بود.
وقتی میخواستیم عکس بگیریم به هیچ وجه راضی نشد بخنده و حتی به دوربین هم به زور نگاه میکرد. از در سالن که بیرون اومدیم توی کالسکه خوابش برد. من هم اگه توی کالسکه بودم بعد از اون همه دویدن خوابم میبرد والا.
انقدر خسته شده بود امشب که همین نیم ساعت پیش قبل از من دوید توی اتاق و از تخت رفت بالا و دراز کشید تا من بهش شیر بدم و ۱۰ دقیقه بعد خوابش برد. همیشه این مراسم خواب آغشته به گریه و جیغ از اعماق نافش بود که امشب این طور نشد.
کشتم خودم رو تا این چند خط رو نوشتم. نوشتن خیلی سختم شده. نمیتونم تمرکز کنم. شاید برای اینه که خیلی کم مینویسم، نمیدونم.
Category ترنج | Tags: الهه,ترنج,داریوش,عکس | 7 Comments
-
بووووووووس
April 23, 2013 by الهه
میاد دهنش رو میچسبونه روی صورتم میگه بووووو. منظورش بوس ه. گاهی هم سر گبه رو میگیره همین کار رو باهاش میکنه. اون وسطش هم کلی میخنده چون موها و سبیلهای گبه میخوره به صورت و دماغش.
تا باباش از جلوی چشمش دور میشه تند تند بَ بَ بَ بَ میگه.
لواشک دوست داره! تهران هم که بودیم مامانم آلبالو فریز کرده بود ترنج با ذوق و ملچ مولوچ میخورد.
یه اسباب بازی داره که چند تا حفرهی دایره و مربع داره که توش باید کرهها و مکعبها رو بندازه. چندتاشون رو که میاندازه بیخیال میشه و در پایین اسباب بازیه رو باز میکنه و همه رو از اون پایین میاندازه تو.
هر چیزی هم که بتونه به مچ دستش بندازه رو مثل النگو میاندازه توی دستش و پا میشه توی خونه قر میده میره.
دیشب هم شیرش رو که خورد من توی فکر بودم دیدم خودش رو از من کشیده بالا صورتش رو آورده جلوی صورتم با دستهاش صورتم رو گرفته لباش رو آورده جلو میگه بووووووووو.
Category ترنج | Tags: الهه,ترنج,حرف زدن | 3 Comments
-
تهران من – چهار
April 20, 2013 by الهه
یکی از دوستان لندنی با دختر کوچولوش همزمان با من تهران بود. یه روز که اونها با بچههای خواهرش پارک بودند من و ترنج هم که همون نزدیکیها بودیم بهشون پیوستیم. ترنج که از مشهد با مفهوم پارک آشنا شده بود هی میرفت طرف سرسرهها. نمیشد به حال خودش رهاش کنم چون یه سری بچه در حال دویدن بودن و نگران بودم که بخورند به ترنج. در نتیجه باید هی تعقیبش میکردم.
در تصویر مشاهده میکنید که با میل داره ساقه طلایی میخوره.
توی این چند روز چندتا از دوستهام رو غافلگیر کردم. خیلی دیدن چهره شون وقتی با من و ترنج روبرو میشدند هیجان انگیز بود. اون ناباوری ابتدایی و ذوق بعدی اش عالی بود.
یه شب بعد از دیدن دوستهام که برگشتم خونه دلدرد بدی گرفتم. انقدر که گریه میکردم و نمیتونستم اصلا حرکت کنم. ترنج رو که خواب بود به خواهرم سپردم و مامان و بابا بردنم بیمارستان. جیغ و دادم به آسمون بود. دکتر اول گفت آپاندیسه. بعد شک کردن. آزمایش خون گرفتن و چون تا صبح نمیتونستند توی بیمارستان سونوگرافی کنند بعد از تموم شدن سرم فرستادندم یه مرکز شبانه روزی. ساعت چهار و نیم صبح تازه دکتر اونجا اومد. همه چیز طبیعی بود و دوباره برگشتم بیمارستان. جواب آزمایش خون هم چیز خاصی به جز یه عفونت کوچیک نشون نداده بود. دکتر کشیک ولی به خاطر نوع دردم باز شک کرد که شاید سنگ باشه. دردم آرومتر شده بود و برای همین فرستادنم خونه و گفتند اگه شدید شد باز برگردم بیمارستان و یه معرفی هم نوشت به دکتر جراح که ببیندم.
ترنج الهام رو به عرش رسونده بود از گریه و وقتی برگشتم هم با من قهر بود و بغلم نمیاومد. خلاصه طرفهای صبح ترنج خوابید. ناچار شدم قرارهای فردا رو کنسل کنم. قرار بود ظهر دو تا از دوستهای باردارم رو ببینم و شب هم میخواستم برم خونهی دوستی که از سال چهارم دبیرستان دیگه ندیده بودمش و حالا ازدواج کرده و دخترش هم همزمان با ترنج به دنیا اومده. خیلی غصه خوردم که نتونستم ببینمشون.
دل درد من کماکان ادامه داشت ولی تا شب شدید نشد. آخر شب دوباره دردم بیشتر شد و تب و لرز کردم. صبح دوباره برگشتم بیمارستان که دکتر جراح رفته بود. بعد از پاس شدن بین دکتر عمومی و اورژانس، دوباره دکتر اورژانس برام آزمایش نوشت. این بار عفونت بیشتر بود. برای سیتیاسکن فرستادنم یه جایی توی پاسداران که تا با بابا رسیدم بسته بود. برگشتم که فرداش برم که دیگه نرفتم چون دردم از بین رفته بود تا فردا.
ترنج از همون شب که من بیمارستان بودم دیگه بدخواب شد و تا آخرین روز ایران بودنم شبها تا ساعت ۳ یا حتی ۴ صبح بیدار میموند و گریه میکرد.
حالا اینجا باز میخوام برم دکتر که ببینم علتش چی بود. چون ممکنه سنگ بوده باشه و هرچند میدونم اینجا هم به دادم نمیرسند ولی خودم رو گول بزنم که کاری کردم برای خودم.
توی بیمارستان چادر اجباری بود. خودشون دم در کارت شناسایی میگرفتند و چادر میدادند. من هیچ کارتی همراهم نبود به جاش یه کارت باطل شدهی مربوط به بارداری ام رو دادم. این چادرها که آستین داره خوب بودن و لااقل از سرم نمیافتادند. روز آخر از اون کلاسیکهای بدون کش و آستین داده بودن که به آزمایشگاه که رسیدم دیدم نمیتونم دیگه روی سرم نگهش دارم. تا کردمش و دادمش دست بابا.
همهی کارهایی که قرار بود هفتهی آخر بکنم انجام نشده باقی موند. هیچ خریدی نکردم به جز روز آخر که تند تند توی شهروند هرچی به دستم رسید رو برداشتم.
و این بود قسمت چهارم سفرنامهی تهران ترنج.
Category ترنج, روزانه | Tags: الهه,ایران,ترنج,تهران,سفر,عکس | 2 Comments
-
تهران من – سه
April 19, 2013 by الهه
مامان آلبومهای قدیمی رو آورده بود که من نگاه کنم. اسکنر که نداشتیم برای همین با دوربین ام از عکسهای توی آلبوم عکس گرفتم.
این عکس مامان بزرگ و بابا بزرگمه، مامان و بابای مامان، که سال ۱۳۳۳ گرفته شده. نامزد بودند اینجا. مامان بزرگم سیزده ساله بوده. با عکسهای سیزده سالگی خودم مقایسه میکنم وحشت میکنم. چرا پس من اونقدر زشت بودم ۱۳ سالگی؟
این هم منم. نمیدونم قبل از یکی سالگیه یا بعدش. ولی قطعا به دوسالگی نمیرسه.
یه مقدار ترنج شبیه منه، نه؟
توی عکس پایینی فکر میکنید کدوم یکی منم؟ کلاس دوم دبستان بودم اینجا.
حدستون احتمالا درسته. اونی که ردیف آخر ایستاده منم. اصلا نمیتونستم بشینم. اون موقع هم قدم به نسبت همکلاسیهام بلند بود (نه مثل الان) برای همین همیشه نیمکت آخر بودم.
Category روزانه | Tags: الهه,ترنج,تهران,سفر,عکس | 3 Comments
-
مشهد – یک
April 17, 2013 by الهه
روز ۱۲ فروردین برای دیدن خانوادهی داریوش با مامانم رفتیم مشهد. هرچقدر وقتی هواپیما توی فرودگاه امام موقع ورودم به ایران میخواست بشینه احساساتی نشده بودم این بار که هواپیما داشت توی فرودگاه مشهد مینشست اشک توی چشمام حلقه زده بود. آسمون آبی مشهد رو که دیدم و خاطرهی سفرهای دوران دانشجویی ام زنده شد برام و این که برای چی باید بیرون از ایران زندگی کنم و … همه حسابی احساساتی ام کرده بودند.
خانوادهی دایی داریوش برای ترنج تولد گرفته بودن. ترنج امسال سه تا تولد داشت : )
مامان داریوش هم که تازه از چابهار و پیش یکی از نوههاش برگشته بود رسید و داریوش هم با اسکایپ اومد و خلاصه همه دور هم بودن. شب هم خواهر داریوش با دخترهاش اومد. کوچولوتره که اسمش نگین ه خیلی حساس بود که خواهرش نسیم ترنج رو بغل میکرد و ترنج هم زیاد بغل اون میرفت. رقابت این بچه با خواهرش سر ترنج بامزه بود. نسیم رعایت میکرد و ترنج رو زیاد بغل نمیکرد ولی باز ترنج میرفت بغلش و نگین عصبانی میشد. چند بار هم اشکاش در اومد.
روز سیزده به در هم بعد از اینکه ترنج یکی دیگه از عمههاش رو دید با پسرداییهای داریوش و خانم یکیشون رفتیم پارک نزدیک خونهشون. این اولین تجربهی پارک و وسایل بازی پارکی برای ترنج بود.
تکلیف ترنج با سرسره مشخص نبود. گاهی ذوق میکرد و گاهی میترسید. ولی به طور کلی دوست داشت. دخترم خیلی هم با بچهها مهربونه. هر بچهای رو میدید میرفت بغلش میکرد.
چه رابطهی خوبی هم با میلاد و مهدیس و معین داشت. وقتی بغل اونا بود خیالم راحت بود.
اون روز خیلی به ترنج خوش گذشت. هوا هم عالی بود. انقدر که دلم میخواست همون مشهد میموندم و به داریوش هم میگفتم بیاد و همونجا زندگی میکردیم.
و این بود بخش اول سفرنامهی مشهد ترنج.
Category ترنج | Tags: الهه,ایران,ترنج,تولد,راه رفتن,سفر,عکس,مشهد,پارک,یک ساله,یک سالگی | 2 Comments
-
سلام بر خورشید
April 14, 2013 by الهه
من و ترنج ایران بودیم. بالاخره ایران و خانوادههامون رو دید.
Category ترنج | Tags: الهه,ایران,ترنج,تهران,طرقبه,عکس,مشهد | 4 Comments