داریوش پنج روز برای یک کنفرانس رفته بود ترکیه و این مدت مونا لطف کرده بود اومده بود پیش من و ترنج. فردای روزی که داریوش برگشت من و ترنج هم به همراهش رفتیم پرتغال تا داریوش توی یک برنامهی تابستانی که سازمان ملل برگزار کرده بود سخنرانی کنه. حالا سخنرانی کجاست؟ توی شهر کو-ایمبرا که ۲۰۴ کیلومتر دورتر از لیسبونه. من اولش داشتم سکته میکردم که چطوری این همه راه رو بریم و بیایم که بعدش فهمیدم خوشبختانه پروازمون از لندن به لیسبون یک روز قبل از سخنرانیه و شب لیسبون میمونیم و فردا میریم کو-ایمبرا. اگه همهاش توی یک روز بود نمیرفتم چون به ترنج خیلی سخت میگذشت.
توی فرودگاه هیترو (اگه بخوام خیلی با لهجه بنویسم میشه هیثرو) تونستیم اتاق شیردهی و عوض کردن پوشک پیدا کنیم و ترنج که داشت از اعماق شکمش جیغ میکشید بعد از شیر خوردن یه مقدار آروم گرفت. موقع سوار شدن هم یه صف جدا برای بچهدارها و مسنها و بیمارها بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. اما حالا بیا به ترنج توضیح بده که هواپیما نیم ساعت توی صف برای پرواز باید روی باند منتظر بمونه. طفلکم خیلی گریه کرد، چون دوست نداره مدت زیادی یک جا ثابت بمونه. هواپیما هم قدرت خدا کودکسرا بود. فکر کنم هفت هشت تا بچهی زیر یک سال توی هواپیما بودن که به رهبری ترنج جیغ میکشیدن. همه ساکت نشسته بود ترنج که شروع کرد به گریه بقیه هم دنبالش شروع کردن. افتضاحی بود برای بقیهی مسافرها. برای کمربند ایمنی هم یه کمربندی داده بودن که به کمربند من وصل میشد ولی هی شل میشد و از پاش میافتاد و من اصلا نکتهاش رو نگرفتم که این به چه دردی میخورد. موقع بلند شدن هواپیما از زمین هم بهش شیر دادم چون ظاهرا از گوشدرد و گرفتگی گوش به خاطر تغییر ارتفاع جلوگیری میکنه.
ماجرای هلوهای پرتغال هم از توی هواپیما شروع شد. همین طور که توی عکس میبینید یه نوشیدنی به همراه ساندویچ دادن که هلوی له شده بود و این هلوی له شده با انواع دیگر هلو در این سفر سه روزه ما رو تعقیب میکرد … آب هلو، کمپوت هلو، هلوی له شده، هلوی مچاله شده و اگر باور میکنید سالاد میگو و هلو! نمیدونم لابد یکی از مهمترین خوراکیهای پرتغال هلو باشه، در حد نون و برنج برای ما ایرانیها مثلا.
موقع نشستن هواپیما ترنج روی پای من نشسته بود و نه گریه کرد و نه بیقراری ای از خودش نشون داد. عوضش بقیهی بچهها حسابی کم کاری ترنج رو جبران کردن.
توی اتاق هتل برای ترنج یه تخت مسافرتی گذاشته بودن که با توجه به وسواس من ازش هیچ استفادهای نشد. ترنج رو روی تخت خودمون روی یه تیکه پارچه که از خونه برده بودم خوابوندم.
صبح که میخواستیم صبحونه بخوریم جلوی آسانسور با یک گروه توریست ژاپنی مواجه شدیم که همه ناگهانی با دیدن ترنج شروع کردن جیغ کشیدن و ذوق کردن. سر میز صبحانه کمپوت هلو گذاشته بودن. بعد از صبحونه هم یه خانمی اومد دنبالمون رفتیم ایستگاه قطار که من رو نمیدونم چرا یاد فرودگاه امام میانداخت بیشتر.
از لیسبون تا کو-ایمبرا با قطار سریع السیر یک ساعت و چهل دقیقه است. مسیرمون سبز بود. اما نه به سبز ی و مرطوبی انگلیس یا آلمان. یعنی خاک رو میشد ببینی برعکس انگلیس که اگه دو ساعت یه جا بیحرکت وایسی خودت هم سبز میشی از رطوبت. توی قطار یکی از نوشیدنیهاشون آب هلو بود.
محل برگزاری برنامه دانشگاه کو-ایمبرا بود که انگار یکی از قدیمیترین دانشگاههای اروپاست و قدیمیترین دانشگاه پرتغال. داریوش از رانندهی تاکسی که ما رو از ایستگاه قطار به دانشگاه رسوند به پرتغالی تشکر کرد (اوبریگادو) که راننده خیلی ذوق کرده بود. به دانشگاه که رسیدیم آفتاب مثل آفتاب ظهرهای تابستون کرمان توی مغز سرمون میتابید. من که خیلی ذوق زده بودم به خاطر آفتاب.
ساختمان دانشگاه و محیط اطرافش من رو یاد کاخ ورسای فرانسه میانداخت. حالا شاید شما هیچ شباهتی هم بینشون نبینید.
کنار داریوش وایساده بودم که داشت با دو تا از خانمهای برگزار کنندهی مراسم صحبت میکرد که یکی بازوم رو کشید و من رو برد توی راهروی کناری که بیا اینجا روی صندلی بشین تا صحبت همسرت تموم بشه. یه آقایی بود که اون هم از برگزار کنندگان بود و چند بار هم توی اون مدتی که اونجا بودیم بازوی داریوش رو میگرفت و این طرف اون طرف میبردش. خیلی مودب و مهربون بود.
دو تا از خانمها دنبال یه اتاق میگشتن برام که بتونم به ترنج شیر بدم که جایی پیدا نشد و در نهایت توی زیر زمین وسط راهرویی که رفت و آمد زیادی نداشت روی یه نیمکت به ترنج شیر دادم. ولی وقتی داریوش داشت حرف میزد توی کلاس تونستم یه اتاق خالی پیدا کنم.
پرتغالیها و توریستهایی که اونجا بودن خیلی از انگلیسیها خوشبرخوردتر و مهربونتر با ترنج بودن. توی لندن تا اینجا که من دیدم غریبهها به بچهها نزدیک نمیشن ولی اونجا خیلیها جلو میاومدن و با ترنج حرف میزدن یا دستش رو میگرفتن. یک خانم افغان هم بود که تا من به خودم بیام صورت ترنج رو بوسید.
وقتی که برگشتیم به لیسبون به سفارش خانمی که صبح ما رو از هتل به ایستگاه قطار رسونده بود رفتیم توی مرکز خریدی که نزدیک ایستگاه بود.
طبقهی بالای مرکز خرید یه بالکن داشت که روبروی رودخونه بود و منظرهی خوبی داشت ولی انقدر مردم اونجا سیگار میکشیدن که به خاطر ترنج زود برگشتیم توی مرکز خرید.
شام رو همونجا خوردیم که من چشمم به جمال سالاد هلو و میگو روشن شد! واقعا یه ماجرایی باید داشته باشه هلو در پرتغال. چند تا خانم مسن هم یوهو دورمون رو گرفتن و هر کدومشون یه دست یا پا یا لپ ترنج رو میکشیدن.
روز آخر هم میخواستیم بریم یه مقدار توی شهر بگردیم که انقدر خسته بودیم خواب موندیم. ظهر جایی بودیم که دوباره همون دانشجوهای روز قبل از کو-ایمبرا اومده بودن و یکی دیگه از دوستان داریوش باید براشون صحبت میکرد و ناهار رو با اونا خوردیم. داریوش ترنج رو نگه داشته بود که من اول غذا بخورم. برگشتم دیدم یه دختری ترنج به بغل اومده میگه من چند دقیقه بچهتون بغلم باشه. ترنج رو از بغل داریوش کشیده بوده بیرون از ذوقش برای بچهها. خوشبختانه ترنج گریه کرد و زود برش گردوند به من.
وقتی که برای چکاین رفتیم توی فرودگاه دیدیم عقل کلهای هواپیمایی پرتغال خودشون دو تا صندلی توی دو ردیف پشت هم برای من و داریوش رزو کرده بودن. کلی وقتمون گرفته شد که دو تا صندلی کنار هم بدن که نمیدونم چرا نشد. ولی توی هواپیما خانم ردیف پشتی جاش رو با داریوش عوض کرد. وقتی هم میخواستیم سوار بشیم ترنج انگشت یکی از خانمهای مهماندار رو گرفته بود و ول نمیکرد. خلبان هم داشت از اون پشت میخندید. وقتی هم که هنوز اجازه نداشتیم کمربندها رو باز کنیم ترنج انقدر گریه کرد که همون خانم مهماندار اومد شروع کرد با ترنج بازی کردن. ترنج از ناخنهای لاکزدهی قرمز خانمه خوشش میاومد. خانمه ترنج رو بغل کرد و رفت ته هواپیما. داریوش بعد از اینکه ترنج رو داده به خانمه میگه نباید میدادم ببردش نه؟ گفتم چی بگم دیگه. خانمه فکر کنم فهمید ما نگرانیم زود آوردش ولی ترنج شاد و خوشحال بود توی بغلش. همهی ردیفهای پشتی هم هی برای ترنج شکلک در میآوردن یا باهاش حرف میزدن که گریه نکنه. خوشبختانه بالاخره خوابش برد.
وای من پست طولانی نوشتن اون هم به زبون محاورهای برام سخته. نفسم بند اومد دیگه. تازه این وسط چند بار توقف کردم چون باید به ترنج شیر میدادم یا شام میخوردم یا تکواندو نگاه میکردم.
سفرمون بهتر از اون چیزی بود که از قبل فکر میکردم و سختیاش کمتر از اونی بود که توقع داشتم. ترنج هم خیلی خوشاخلاق با غریبهها برخورد میکرد و به جز دو مورد که از دیدن دو نفر گریه کرد با بقیه خوب بود. انقدر هم آفتاب فراوون بود که واقعا غصهام گرفته بود که باید برگردم به لندن ابری.
ها یادم رفت. سوغات پرتغال خروسه. باور نمیکنید برید توی فرودگاه ببینید چقدر مجسمهی خروس برای فروش گذاشتن. البته یه ماجرایی داره که یادم رفته و بعد از نوشتن این دوباره گوگل میکنم که یادم بیاد. اینجا یه رستوران زنجیرهای پرتغالی هم توی انگلیس به اسم ناندوز (با لهجهی غلیظ بخونید نندوز) وجود داره که نمادش خروسه.
این بود ماجرای ترنجِ سفر اولی.