بالاخره ترنج تیوب لندن رو هم افتتاح کرد. من خیلی استرس داشتم ولی خب گفتم فوقش من ترنج رو بغلم میگیرم و باباش کالسکهاش رو از پلهبرقیها و پلههای عادی بالا و پایین میبره دیگه. رفتن همین کار رو کردیم ولی برگشتن به جز پلههای ایستگاه ما که هیچ جور نمیشه کاریاش کرد ترنج توی کالسکهاش نشسته بود توی تمام مسیر. البته نه دقیقا تمام مسیر. چون توی قطار دلش میخواست روی پای من یا باباش بشینه و مردم رو نگاه کنه. البته نشستنِ نشستن که نه … آخرش مجبور کرد باباش رو که بغلش کنه و وایسه. من نمیدونم چه فرقی داره که ما نشسته باشیم یا وایساده باشیم؟ دوست داره وایسیم و اگه بشینیم گریه میکنه حتی اگه عمودی مثل وایسادن توی بغلمون نگه اش داریم.
کالسکهی ترنج یه مقدار بزرگه برای همین من تا حالا میترسیدم توی تیوب ببرمش و گیر پله برقیها بیوفتم. ولی واقعا آسانسورها و پلهبرقیهای لندن خیلی کمک میکنند که با دردسر کمتری بتونی با کالسکه و بچه بری بیرون. روزهایی که باردار بودم که اگه اینها نبودن اصلا از خونه بیرون نمیتونستم برم چون انقدر سنگین بودم که بالا و پایین رفتن از پلهها محال بود برام.
اصل ماجرا هم این بود که داشتیم میرفتیم تولد سوفیا. پارسال همین روزها بود که سوفیا به دنیا اومد. من تازه فهمیده بودم ترنج رو باردارم. خوشبختانه ما به رگبار نخوردیم ولی وقتی توی پارک زیر آلاچیق بودیم خیلی بارون اومد. ولی هوا سرد و گرم میشد و ناچار شدم ژاکت تن ترنج کنم. اما انقدر مادر بافکری هستم که یادم رفته بود چیزی برای پوشوندن پاش بردارم و ناچار شدم شالم رو بپیچم دور پاش. ترنج هنوز غریبی کردن رو یاد نگرفته. ظاهرا توی ماههای آینده شروع میکنه به ترجیح دادن من و باباش. توی بغل همه میرفت و اگر حوصله هم داشت گریه زاری نمیکرد و میخندید. مریم دختر دوستم فاطمه که یک سال و یک ماهشه هم بود. انقدر مهربون هرچی میخورد رو به بقیه هم میداد یا میذاشت توی دهنشون.
سختترین بخش بیرون رفتن فعلا برای من شیر دادنه. البته من خودم مشکلی ندارم ولی همهاش نگرانم بقیه معذب نشن. صبح یه مقدار با شیردوش سعی کردم شیر یک وعدهی ترنج رو بدوشم ولی مثل همهی وقتهایی که اتفاقات باید برعکس بیوفتن نهایت ۵۰ میلیلیتر شد. و آخرش ناچار شدم زیر آلاچیق یه گوشه پشت به جمع و شالپیچ بشینم و شیرش بدم که کمر و پام داغون شدن.
این تجربهی بیرون شیر دادن خیلی سخته. حالا شما اونجاخیلی مشکل ندارید، فکر کن من تو تجریش کنار خیابان هم پارسا رو شیر دادم. وسط عقد و عروسی داداشم که کلاً من تو اتاق عقد بچه شیر میدادم و میخوابوندم. خیلی کار خوبی داری میکنی مینویسی براش. من برای پارسا تو دفتر خاطرات نوشتم و گاهی میخونم و دلم تنگ میشه.
باورت میشه مژگان من برای هفتهی پیش اش حتی دلم تنگ میشه؟ میدونم باورت میشه