ماجرا از یک عکس توی فیسبوک شروع شد و فردا صبحش ما در قطار به سمت خونهی دوستمون در آنسوی لندن حرکت میکردیم. من شب قبلاش چک کرده بودم و میدونستم باید انتظار بارون و ابر داشته باشم. طرفهای ظهر که راه افتادیم آسمون این طرف لندن نیمهابری بود. ولی قطار که اومد روی زمین ابرها بیشتر شده بودن.
سوار قطار که شدیم شلوغ بود و فقط یه صندلی خالی بود. بنابر تجربههای پیشین که ترنج دوست نداشت بشینه داریوش ایستاد و من نشستم. یک پدر و مادر جوان که پسرشون از ترنج کوچیکتر بود نشسته بودن. آقائه با اصرار بلند شد و جاش رو داد به داریوش که شما با بچه بشین. حالا هی داریوش میگه دختر من دوست نداره من بشینم. خلاصه با اصرار خانم و آقا داریوش نشست و ترنج هم برای اینکه خیط مون کنه در سکوت چشم از یک زوج مسن که کنارش نشسته بودن برنداشت تا خوابش برد.
دوست ما یک حیوان خانگی بسیار هیجانانگیز داره. من و داریوش توی دست گرفتیمش. فکر کنم هر دو در این زمینه «مار اولی» بودیم. میخواستم بذارم دور پای ترنج هم بپیچه باهاش عکس بگیرم که یادم رفت.
روز قبلاش آقای حسین آقا توی فیسبوکشون عکسی از یه حیوانی گذاشته بودن که اصلا فکر نمیکردم توی انگلیس وجود داشته باشه. توی باغ وحش که یحتمل باشه ولی توی یه مزرعه واقعا چیز عجیبی بود. پرسیدم کجا بودن این حیوانها؟ گفتن توی یه مزرعه نزدیک خونهشون. و با مهربونی ما رو دعوت کردن که بریم خونهشون.
ماجرای اتوبوس جهانگردی از اینجا شروع شد که از خونهشون که اومدیم بیرون ابرهای سفید و بیحالی توی آسمون بودن و خورشید هم از اون طرف میتابید.
ولی چشمتون روز بد نبینه. سوار ماشین که شدیم و راه افتادیم انگار که شیلنگ دوش خدا از دستش در رفته باشه. رگبار گرفت و رعد و برق که خیلی کم توی انگلیس و لااقل لندن و حوالی اش اتفاق میافته. مثل اتوبوس جهانگردی که سالی یک بار از یه جاده رد میشد توی مورچه و مورچهخوار. توی رگبار بالاخره به مقصد رسیدیم و با این موجودات مهربان روبرو شدیم: لاما ها
ترنج در تمام مراحل خواب بود و باران میبارید. این طفلکها زیر درختها پناه گرفته بودن. توی زمین روبرویی هم چند تا لامای دیگه بودن.
هوا هم ناگهانی سرد شد. خانم میزبان یه پتو داد که بپیچیم دور ترنج که خواب بود. پتو همان و بیدار شدن ترنج همان. البته من و داریوش خیلی مدیریت کردیم که تخصصی بیدارش کنیم. فکر کنم ترنج رنگهای چتر رو خیلی دوست داشت.
بارون شدیدتر شد و سوار ماشین شدیم و وقتی برگشتیم خونه همون طور که واضحه بارون قطع شد و ابرهای سیاه رفتند و دوباره هوا آفتابی شد.
مریم اول از چشمهای ترنج شروع کرد. خیلی با علاقه و با دقت انگشت اشاره اش رو میبرد طرف چشم ترنج که فرو کندش توی چشماش. پشتکارش عالی بود. بعد آخرها دست ترنج رو میگرفت و میگفت دست دست. به هر دوی «بده» و «بگیر» میگه «اِده». یه چیزی رو میآورد میداد دستت میگفت اِده که این اِدهی اول به معنی بگیر بود. بعد دوباره همون موقع دستش رو میآورد جلو باز میگفت اِده که یعنی بده و باید هرچی بهت داده بود رو برمیگردوندی بهش. همهی اشیا هم یا گوشی موبایل بودن یا هیچی نبودن. هرچی میگرفت دستش میبرد سمت گوشاش میگفت الو؟
و این بود ماجرای سفر ترنج به سمت غرب و بازدید مشترک مریم و ترنج از لاماها.