میخواستم دختر باشی. از همان روز که تصمیم گرفتم مادرت باشم، همان روزی که دلم با ترانهای لرزید و تو را و مادر بودن را خواست.
وقتی برای اولین بار روی سینه ام گذاشتند ات … عطر تن ات، عطر موهایت آشناترین عطر دنیا بود.
March 14, 2013 by الهه
میخواستم دختر باشی. از همان روز که تصمیم گرفتم مادرت باشم، همان روزی که دلم با ترانهای لرزید و تو را و مادر بودن را خواست.
وقتی برای اولین بار روی سینه ام گذاشتند ات … عطر تن ات، عطر موهایت آشناترین عطر دنیا بود.
Category ترنج, مادرانه | Tags: الهه,ترنج,مادرانه,یک ساله,یک سالگی | 3 Comments
September 11, 2012 by الهه
داشتم عکسهام رو ادیت میکردم رسیدم به عکسهای روز بعد از به دنیا اومدن ترنج. شیر که میخورد من درد میکشیدم. حتی تا چند هفته بعد من داد میکشیدم یه وقتهایی. نوزاد که شروع میکنه به مکیدن، نوک سینهها از درد منفجر میشه. بعدش هم که ترک میخورند و زخم میشند و خون میاد ازشون. کرِمهای مختلفی هستند که قراره درد و التهاب رو کمتر کنند ولی به من که کمک زیادی نکردند.
حالا من توهم این رو هم داشتم که شیر ندارم … دیگه حال من رو خودتون تصور کنید. اون میخ طویله هم به دستم بود که هی میخورد به این طرف اون طرف دلم ضعف میرفت از درد.
Category بچه داری, ترنج | Tags: الهه,بچه داری,ترنج,شیر دادن,عکس | 3 Comments
August 10, 2012 by الهه
داریوش پنج روز برای یک کنفرانس رفته بود ترکیه و این مدت مونا لطف کرده بود اومده بود پیش من و ترنج. فردای روزی که داریوش برگشت من و ترنج هم به همراهش رفتیم پرتغال تا داریوش توی یک برنامهی تابستانی که سازمان ملل برگزار کرده بود سخنرانی کنه. حالا سخنرانی کجاست؟ توی شهر کو-ایمبرا که ۲۰۴ کیلومتر دورتر از لیسبونه. من اولش داشتم سکته میکردم که چطوری این همه راه رو بریم و بیایم که بعدش فهمیدم خوشبختانه پروازمون از لندن به لیسبون یک روز قبل از سخنرانیه و شب لیسبون میمونیم و فردا میریم کو-ایمبرا. اگه همهاش توی یک روز بود نمیرفتم چون به ترنج خیلی سخت میگذشت.
توی فرودگاه هیترو (اگه بخوام خیلی با لهجه بنویسم میشه هیثرو) تونستیم اتاق شیردهی و عوض کردن پوشک پیدا کنیم و ترنج که داشت از اعماق شکمش جیغ میکشید بعد از شیر خوردن یه مقدار آروم گرفت. موقع سوار شدن هم یه صف جدا برای بچهدارها و مسنها و بیمارها بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. اما حالا بیا به ترنج توضیح بده که هواپیما نیم ساعت توی صف برای پرواز باید روی باند منتظر بمونه. طفلکم خیلی گریه کرد، چون دوست نداره مدت زیادی یک جا ثابت بمونه. هواپیما هم قدرت خدا کودکسرا بود. فکر کنم هفت هشت تا بچهی زیر یک سال توی هواپیما بودن که به رهبری ترنج جیغ میکشیدن. همه ساکت نشسته بود ترنج که شروع کرد به گریه بقیه هم دنبالش شروع کردن. افتضاحی بود برای بقیهی مسافرها. برای کمربند ایمنی هم یه کمربندی داده بودن که به کمربند من وصل میشد ولی هی شل میشد و از پاش میافتاد و من اصلا نکتهاش رو نگرفتم که این به چه دردی میخورد. موقع بلند شدن هواپیما از زمین هم بهش شیر دادم چون ظاهرا از گوشدرد و گرفتگی گوش به خاطر تغییر ارتفاع جلوگیری میکنه.
ماجرای هلوهای پرتغال هم از توی هواپیما شروع شد. همین طور که توی عکس میبینید یه نوشیدنی به همراه ساندویچ دادن که هلوی له شده بود و این هلوی له شده با انواع دیگر هلو در این سفر سه روزه ما رو تعقیب میکرد … آب هلو، کمپوت هلو، هلوی له شده، هلوی مچاله شده و اگر باور میکنید سالاد میگو و هلو! نمیدونم لابد یکی از مهمترین خوراکیهای پرتغال هلو باشه، در حد نون و برنج برای ما ایرانیها مثلا.
موقع نشستن هواپیما ترنج روی پای من نشسته بود و نه گریه کرد و نه بیقراری ای از خودش نشون داد. عوضش بقیهی بچهها حسابی کم کاری ترنج رو جبران کردن.
توی اتاق هتل برای ترنج یه تخت مسافرتی گذاشته بودن که با توجه به وسواس من ازش هیچ استفادهای نشد. ترنج رو روی تخت خودمون روی یه تیکه پارچه که از خونه برده بودم خوابوندم.
صبح که میخواستیم صبحونه بخوریم جلوی آسانسور با یک گروه توریست ژاپنی مواجه شدیم که همه ناگهانی با دیدن ترنج شروع کردن جیغ کشیدن و ذوق کردن. سر میز صبحانه کمپوت هلو گذاشته بودن. بعد از صبحونه هم یه خانمی اومد دنبالمون رفتیم ایستگاه قطار که من رو نمیدونم چرا یاد فرودگاه امام میانداخت بیشتر.
از لیسبون تا کو-ایمبرا با قطار سریع السیر یک ساعت و چهل دقیقه است. مسیرمون سبز بود. اما نه به سبز ی و مرطوبی انگلیس یا آلمان. یعنی خاک رو میشد ببینی برعکس انگلیس که اگه دو ساعت یه جا بیحرکت وایسی خودت هم سبز میشی از رطوبت. توی قطار یکی از نوشیدنیهاشون آب هلو بود.
محل برگزاری برنامه دانشگاه کو-ایمبرا بود که انگار یکی از قدیمیترین دانشگاههای اروپاست و قدیمیترین دانشگاه پرتغال. داریوش از رانندهی تاکسی که ما رو از ایستگاه قطار به دانشگاه رسوند به پرتغالی تشکر کرد (اوبریگادو) که راننده خیلی ذوق کرده بود. به دانشگاه که رسیدیم آفتاب مثل آفتاب ظهرهای تابستون کرمان توی مغز سرمون میتابید. من که خیلی ذوق زده بودم به خاطر آفتاب.
ساختمان دانشگاه و محیط اطرافش من رو یاد کاخ ورسای فرانسه میانداخت. حالا شاید شما هیچ شباهتی هم بینشون نبینید.
کنار داریوش وایساده بودم که داشت با دو تا از خانمهای برگزار کنندهی مراسم صحبت میکرد که یکی بازوم رو کشید و من رو برد توی راهروی کناری که بیا اینجا روی صندلی بشین تا صحبت همسرت تموم بشه. یه آقایی بود که اون هم از برگزار کنندگان بود و چند بار هم توی اون مدتی که اونجا بودیم بازوی داریوش رو میگرفت و این طرف اون طرف میبردش. خیلی مودب و مهربون بود.
دو تا از خانمها دنبال یه اتاق میگشتن برام که بتونم به ترنج شیر بدم که جایی پیدا نشد و در نهایت توی زیر زمین وسط راهرویی که رفت و آمد زیادی نداشت روی یه نیمکت به ترنج شیر دادم. ولی وقتی داریوش داشت حرف میزد توی کلاس تونستم یه اتاق خالی پیدا کنم.
پرتغالیها و توریستهایی که اونجا بودن خیلی از انگلیسیها خوشبرخوردتر و مهربونتر با ترنج بودن. توی لندن تا اینجا که من دیدم غریبهها به بچهها نزدیک نمیشن ولی اونجا خیلیها جلو میاومدن و با ترنج حرف میزدن یا دستش رو میگرفتن. یک خانم افغان هم بود که تا من به خودم بیام صورت ترنج رو بوسید.
وقتی که برگشتیم به لیسبون به سفارش خانمی که صبح ما رو از هتل به ایستگاه قطار رسونده بود رفتیم توی مرکز خریدی که نزدیک ایستگاه بود.
طبقهی بالای مرکز خرید یه بالکن داشت که روبروی رودخونه بود و منظرهی خوبی داشت ولی انقدر مردم اونجا سیگار میکشیدن که به خاطر ترنج زود برگشتیم توی مرکز خرید.
شام رو همونجا خوردیم که من چشمم به جمال سالاد هلو و میگو روشن شد! واقعا یه ماجرایی باید داشته باشه هلو در پرتغال. چند تا خانم مسن هم یوهو دورمون رو گرفتن و هر کدومشون یه دست یا پا یا لپ ترنج رو میکشیدن.
روز آخر هم میخواستیم بریم یه مقدار توی شهر بگردیم که انقدر خسته بودیم خواب موندیم. ظهر جایی بودیم که دوباره همون دانشجوهای روز قبل از کو-ایمبرا اومده بودن و یکی دیگه از دوستان داریوش باید براشون صحبت میکرد و ناهار رو با اونا خوردیم. داریوش ترنج رو نگه داشته بود که من اول غذا بخورم. برگشتم دیدم یه دختری ترنج به بغل اومده میگه من چند دقیقه بچهتون بغلم باشه. ترنج رو از بغل داریوش کشیده بوده بیرون از ذوقش برای بچهها. خوشبختانه ترنج گریه کرد و زود برش گردوند به من.
وقتی که برای چکاین رفتیم توی فرودگاه دیدیم عقل کلهای هواپیمایی پرتغال خودشون دو تا صندلی توی دو ردیف پشت هم برای من و داریوش رزو کرده بودن. کلی وقتمون گرفته شد که دو تا صندلی کنار هم بدن که نمیدونم چرا نشد. ولی توی هواپیما خانم ردیف پشتی جاش رو با داریوش عوض کرد. وقتی هم میخواستیم سوار بشیم ترنج انگشت یکی از خانمهای مهماندار رو گرفته بود و ول نمیکرد. خلبان هم داشت از اون پشت میخندید. وقتی هم که هنوز اجازه نداشتیم کمربندها رو باز کنیم ترنج انقدر گریه کرد که همون خانم مهماندار اومد شروع کرد با ترنج بازی کردن. ترنج از ناخنهای لاکزدهی قرمز خانمه خوشش میاومد. خانمه ترنج رو بغل کرد و رفت ته هواپیما. داریوش بعد از اینکه ترنج رو داده به خانمه میگه نباید میدادم ببردش نه؟ گفتم چی بگم دیگه. خانمه فکر کنم فهمید ما نگرانیم زود آوردش ولی ترنج شاد و خوشحال بود توی بغلش. همهی ردیفهای پشتی هم هی برای ترنج شکلک در میآوردن یا باهاش حرف میزدن که گریه نکنه. خوشبختانه بالاخره خوابش برد.
وای من پست طولانی نوشتن اون هم به زبون محاورهای برام سخته. نفسم بند اومد دیگه. تازه این وسط چند بار توقف کردم چون باید به ترنج شیر میدادم یا شام میخوردم یا تکواندو نگاه میکردم.
سفرمون بهتر از اون چیزی بود که از قبل فکر میکردم و سختیاش کمتر از اونی بود که توقع داشتم. ترنج هم خیلی خوشاخلاق با غریبهها برخورد میکرد و به جز دو مورد که از دیدن دو نفر گریه کرد با بقیه خوب بود. انقدر هم آفتاب فراوون بود که واقعا غصهام گرفته بود که باید برگردم به لندن ابری.
ها یادم رفت. سوغات پرتغال خروسه. باور نمیکنید برید توی فرودگاه ببینید چقدر مجسمهی خروس برای فروش گذاشتن. البته یه ماجرایی داره که یادم رفته و بعد از نوشتن این دوباره گوگل میکنم که یادم بیاد. اینجا یه رستوران زنجیرهای پرتغالی هم توی انگلیس به اسم ناندوز (با لهجهی غلیظ بخونید نندوز) وجود داره که نمادش خروسه.
این بود ماجرای ترنجِ سفر اولی.
Category ترنج, روزانه | Tags: المپیک,الهه,ترنج,داریوش,سفر,عکس,فرودگاه,لیسبون,هواپیما,پرتغال | 5 Comments
August 1, 2012 by الهه
ترنج یه بار دیشب وقتی من از حمام اومده بودم گریه کرد که من شک کردم ولی مطمئن نبودم برای چیه اما امروز که دوباره بعد از حمام من رو دید و گریه کرد مطمئن شدم ماجرا از کجا آب میخوره. خانم از حولهای که به سر من پیچیده شده میترسه! حالا یه بار باید روسری سرم کنم ببینم بازم میترسه یا اون ترکیب حولهی روی سر پیچیده شده میترسوندش.
داریوش عصری رو به کمد میگه: ترنج بیا بیرون! بعدش گبه دم در هوا از کمد اومد بیرون.
پ.ن: انقدر که دیکته ام خوبه حوله رو هوله نوشته بودم اول. هنوزم شک دارم کدوم درسته.
Category ترنج | Tags: الهه,ترنج,داریوش,گبه | 1 Comment
July 2, 2012 by الهه
ما هنوز موفق نشدیم که برنامهی منظمی به خواب ترنج بدیم. یعنی شاید ترنج هنوز تصمیم نگرفته لطف کنه و یه مقدار منظم بخوابه. تقریبا هر وقت دوست داره میخوابه و هر وقت دوست داره بیدار میشه. البته بیشتر شبها ۵-۴ ساعت پشت هم میخوابه ولی شبهایی هم هست که دو سه بار در طول شب بیدار میشه برای شیر خوردن. البته چند روزیه که من در طول روز بالش میذارم روی پام و روی تخت میشینم و با تکون تکون دادن پام سعی میکنم بخوابونمش که گاهی موفق میشم و نیم ساعت و بعضی وقتها ۳ ساعت ترنج میخوابه. اون چند روزی که داریوش بیمارستان بستری بود ناچار بودم که حتما در طول روز بخوابونمش که بتونم به کارهای خونه برسم.
همین الان هم تقریبا همهی راهها رو امتحان کردیم ولی هنوز نخوابیده و گریه میکنه و غر میزنه. این گریهها و غر زدنها نسبت به دو ماه اول کمتر شده و بعضی شبها حتی بدون گریه و خونه رو روی سرش گرفتن میخوابه. احساس میکنم دلدرد داره. یه قاشق کوچیک کلپُل بهش دادیم و به نظر الان آرومتر میاد.
به همه چیز چنگ میزنه تازگیها. البته از همون روزهای اول شروع کرده بود و موهای من رو میکشید وقتی بغلش میکردم. امروز صبح اول چند بار دست کشید به موهام. احساس کردم داره ناز میکنه. خوشحال شدم. بعد یوهو چنگ زد بهشون مثل افسار اسب کشید.
Category بچه داری | Tags: الهه,ترنج,خواب,داریوش | No Comments
July 1, 2012 by الهه
امروز عصری ترنج رو روی تخت خودمون خوابونده بودم. بیدار شده بود و میخواستم بهش شیر بدم. خودم خیلی تشنه بودم. رفتم توی آشپزخونه شیشهی آب رو برداشتم. یه صدایی از توی اتاق اومد و مخمل دوید سمت اتاق. من هم پشت مخمل دویدم. از در هال که رد شدم دیدم ترنج به صورت افتاده روی زمین و همون لحظه جیغ اش بلند شد. اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم. دویدم بغلش کردم. گریه میکرد و من هی ازش معذرتخواهی میکردم. چند دقیقهای گریه کرد تا آروم شد ولی تا آخر شب هی انگار یادش بیاد بغض میکرد و گریه میکرد. به همهی تنش دست زدم که مطمئن بشم چیزی اش نشده. هی یادم میاد و هی تنم یخ میکنه. وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم شیشهی آب رو همون وسط راهرو کنار ظرف خاک مخمل و گبه پرت کردم ولی اصلا این کار یادم نمیاد.
ترنج دقیقا از روزی که دو ماه اش شد شروع کرد به غلتیدن ولی نصفه نیمه. تازه از دیروز شروع کرده به غلت کامل که این شد خاطره برای من از اولین غلتیدنش. باید سه تا غلت کامل زده باشه تا به لبهی تخت رسیده باشه و افتاده باشه پایین.
Category بچه داری, گامهای ترنج | Tags: الهه,بچه داری,ترنج | No Comments
June 30, 2012 by الهه
Category مادرانه | Tags: الهه,ترنج,مادرانه | No Comments
June 30, 2012 by الهه
Category بچه داری | Tags: الهه,بچه داری,ترنج | No Comments
June 29, 2012 by الهه
Category ترنج | Tags: الهه,ترنج,عکس | No Comments
June 25, 2012 by الهه
Category روزانه | Tags: الهه | 1 Comment