تهرانیم. پریروز صبح رسیدیم. پرواز سختی نبود اما طولانی بود. یک پرواز سه و نیم ساعته و یک توقف پنج ساعته و یک پرواز سه ساعتهی دیگه. ترنج تمام پرواز اول رو خوابید. ولی تمام مدت توقف رو توی فرودگاه راه رفت. فروشندههای دیوتی فری دنبالش راه می رفتن و ادای راه رفتنش رو در میآوردن یا بغلش میکردن. پرواز بعدی تا تهران رو ولی بیدار نشست و یا نقاشی کرد یا با آیپد من جرج کنجکاو دید.
اول که میخواستیم سوار هواپیما بشیم با ذوق جیغ کشید و گفت هوادااا. توی هواپیما که نشستیم میز رو میخواست باز کنه و میگفت دذا (غذا) و معلوم بود که از پروازهای قبلی یادشه. قسمت سخت فقط موقع بلند شدن و نشستن بود که باید روی صندلی با کمربند بسته مینشست و چند دقیقه با ذوق مینشست ولی بعد خسته میشد و میخواست باز کنه کمربندش رو. به نسبت دفعات قبل برای توی کالسکه (تاسه سه سه) نشستن کمتر با من کشتی میگرفت.
مداد شمعیها و کاغذهایی که با خودم برده بودم خیلی کمک کرد که ترنج مدت بیشتری رو آروم بشینه.
هواپیما که توی فرودگاه امام نشست میگفت الامه الامه و فهمیده بود داریم میریم پیش الهام. وقتی با الهام نشست توی ماشین مامانم رو صدا میزد: ماماندیسی تامآن. که یعنی مامان بزرگ بیا سوار شو تو هم. به بابابزرگ هم میگه: بازه بُز.
تهران گرم و خوبه. مثل همیشهاش شلوغ و زنده.
خوش اومدین
🙂
خوش امدید خسته سفر نباشید ترنج را برای من ببوسید.