روز قبل از پرواز برای ترنج وقت پزشک کودکان گرفته بودم. پزشک محترم تا دیدش گفت این کوچولو کمبود شدید ویتامین دی داره. براش یه آمپول ویتامین دی نوشت و قطرهی آهن و یه شیر تقویتی. گفت همین الان برو از مچ دستش برام عکس بگیر بیار. با کلی گشتن اول بیمارستان علیاصغر رو پیدا کردیم که گفت عکس نمیگیریم. بعد رفتیم بیمارستان مفید و با کمک بابا مچ ترنج رو نگه داشتم و عکس گرفتم و دوباره توی ترافیک وحشتناک ظهر پنجشنبه برگشتیم مطب دکتر و عکس رو که دید گفت نرمی استخوان داره : (
دکتر گفت میتونی آمپول رو یا تزریق کنی یا با روغن زیتون قاطی کنی و در طول یک روز بهش بدی بخوره. من راه دوم رو انتخاب کردم. تا سه پنجم ماجرا خوب پیش رفت ولی دفعهی چهارم باقی موندهی سرنگ پرت شد به سقف. به خواهرم گفتم فکر کنم یکی دو طبقه خود به خود ساخته بشه اون بالا با این تقویتی که شد.
اون شیر تقویتی که نوشته بود که ایران گیر نیومد و اومدم اینجا گرفتم ولی دریغ از یک قطره که ترنج بخوره.
وقت دکتر گرفتم که برم داد و بیداد که چرا من هرچی بهتون میگفتم این بچه رشدش کند شده به من توجه نمیکردید؟ میدونم بازم کسی به حرفم گوش نمیده ولی بالاخره باید خودم رو خالی کنم. خودشون نژادشون به این بیآفتابی عادت داره ولی ماها که پوستمون تیره تره اگه به فکر خودمون نباشیم در کودکی نرمی استخوان و کوتاهی قد و در بزرگسالی پوکی استخوان میگیریم.
شب فاطمه زنگ زد که با هم بریم بیرون. من حالم بهتر بود و از طرفی هم نمیتونستم توی خونه بمونم از غم و ترنج هم شبهای قبل خیلی دیر خوابیده بود و بهتر بود بیرون بمونه و آخرین فرصت دیدن فاطمه هم بود، برای همین باهاشون رفتم بیرون که خیلی هم خوب بود و خوش گذشت و ترنج یک دل سیر کباب خورد و به فرشهای زیر پامون هم کباب داد و موی پسر یکی از دوستهای فاطمه رو کشید و آخر شب هم برای چایی خوردن رفتیم خونهی یکی دیگه از دوستهاشون و ترنج هم با هوشیاری تمام همراهیمون میکرد و حسابی اونجا بازی کرد و دیگه توی راه برگشت که ساعت نزدیک ۳ صبح بود بدون گریههای شبهای گذشته خوابش برد.
روز آخر که به گریه گذشت. نمیتونستم جلوی اشک خودم رو بگیرم. مامان و بابا و الهام هم خیلی گریه کردن. میدیدم که یواشکی میرن توی اتاقی که ترنج خوابیده و میبوسندش و گریه میکنند.
دیگه توان نوشتن از ماجراهای فرودگاه رو ندارم. ترنج توی همهی پروازها از اول تا آخر پرواز خوابید و به جز فرودگاه اسلو اصلا هیچ اذیتی نکرد.
با دوستم و شوهر و دخترش برگشتیم نروژ و فرداش هم من و ترنج اومدیم لندن. نروژ برف اومده بود و ابری بود و با خانوادهی دوستم کلی غصه خوردیم.
و این بود پایان سفرنامهی ترنج به تهران.
من از طرفِ جمعی از خوانندگان تشکر می کنم که از فرودگاه ننوشتی. یعنی خوندنش هم حتی دردناکه. اون روزِ آخر ده سال پیر می شم هر بار.
امیدوارم ترنج زودترخوب بشه.ویتامین هاش رو مرتب بهش بدین زودخوب میشه…الحمدال..ه زود متوجه شدین