یکی از دوستان لندنی با دختر کوچولوش همزمان با من تهران بود. یه روز که اونها با بچههای خواهرش پارک بودند من و ترنج هم که همون نزدیکیها بودیم بهشون پیوستیم. ترنج که از مشهد با مفهوم پارک آشنا شده بود هی میرفت طرف سرسرهها. نمیشد به حال خودش رهاش کنم چون یه سری بچه در حال دویدن بودن و نگران بودم که بخورند به ترنج. در نتیجه باید هی تعقیبش میکردم.
در تصویر مشاهده میکنید که با میل داره ساقه طلایی میخوره.
توی این چند روز چندتا از دوستهام رو غافلگیر کردم. خیلی دیدن چهره شون وقتی با من و ترنج روبرو میشدند هیجان انگیز بود. اون ناباوری ابتدایی و ذوق بعدی اش عالی بود.
یه شب بعد از دیدن دوستهام که برگشتم خونه دلدرد بدی گرفتم. انقدر که گریه میکردم و نمیتونستم اصلا حرکت کنم. ترنج رو که خواب بود به خواهرم سپردم و مامان و بابا بردنم بیمارستان. جیغ و دادم به آسمون بود. دکتر اول گفت آپاندیسه. بعد شک کردن. آزمایش خون گرفتن و چون تا صبح نمیتونستند توی بیمارستان سونوگرافی کنند بعد از تموم شدن سرم فرستادندم یه مرکز شبانه روزی. ساعت چهار و نیم صبح تازه دکتر اونجا اومد. همه چیز طبیعی بود و دوباره برگشتم بیمارستان. جواب آزمایش خون هم چیز خاصی به جز یه عفونت کوچیک نشون نداده بود. دکتر کشیک ولی به خاطر نوع دردم باز شک کرد که شاید سنگ باشه. دردم آرومتر شده بود و برای همین فرستادنم خونه و گفتند اگه شدید شد باز برگردم بیمارستان و یه معرفی هم نوشت به دکتر جراح که ببیندم.
ترنج الهام رو به عرش رسونده بود از گریه و وقتی برگشتم هم با من قهر بود و بغلم نمیاومد. خلاصه طرفهای صبح ترنج خوابید. ناچار شدم قرارهای فردا رو کنسل کنم. قرار بود ظهر دو تا از دوستهای باردارم رو ببینم و شب هم میخواستم برم خونهی دوستی که از سال چهارم دبیرستان دیگه ندیده بودمش و حالا ازدواج کرده و دخترش هم همزمان با ترنج به دنیا اومده. خیلی غصه خوردم که نتونستم ببینمشون.
دل درد من کماکان ادامه داشت ولی تا شب شدید نشد. آخر شب دوباره دردم بیشتر شد و تب و لرز کردم. صبح دوباره برگشتم بیمارستان که دکتر جراح رفته بود. بعد از پاس شدن بین دکتر عمومی و اورژانس، دوباره دکتر اورژانس برام آزمایش نوشت. این بار عفونت بیشتر بود. برای سیتیاسکن فرستادنم یه جایی توی پاسداران که تا با بابا رسیدم بسته بود. برگشتم که فرداش برم که دیگه نرفتم چون دردم از بین رفته بود تا فردا.
ترنج از همون شب که من بیمارستان بودم دیگه بدخواب شد و تا آخرین روز ایران بودنم شبها تا ساعت ۳ یا حتی ۴ صبح بیدار میموند و گریه میکرد.
حالا اینجا باز میخوام برم دکتر که ببینم علتش چی بود. چون ممکنه سنگ بوده باشه و هرچند میدونم اینجا هم به دادم نمیرسند ولی خودم رو گول بزنم که کاری کردم برای خودم.
توی بیمارستان چادر اجباری بود. خودشون دم در کارت شناسایی میگرفتند و چادر میدادند. من هیچ کارتی همراهم نبود به جاش یه کارت باطل شدهی مربوط به بارداری ام رو دادم. این چادرها که آستین داره خوب بودن و لااقل از سرم نمیافتادند. روز آخر از اون کلاسیکهای بدون کش و آستین داده بودن که به آزمایشگاه که رسیدم دیدم نمیتونم دیگه روی سرم نگهش دارم. تا کردمش و دادمش دست بابا.
همهی کارهایی که قرار بود هفتهی آخر بکنم انجام نشده باقی موند. هیچ خریدی نکردم به جز روز آخر که تند تند توی شهروند هرچی به دستم رسید رو برداشتم.
و این بود قسمت چهارم سفرنامهی تهران ترنج.