روز چهارم عید با همکاری دو تا دیگه از دوستان رفتیم که مثلا دوست دیگهای رو غافلگیر کنیم ولی خب خودش حدس زده بود که من دارم میرم خونهشون و خیط شدیم.
یه دوستی رو هم که چهار سال پیش دیده بودم و بیشتر دوستیمون آنلاین بود رو هم دیدیم.
هوا هی سرد و گرم میشد ولی چند بار بابا ترنج رو با خودش به پارک روبروی خونه برد. خیابون ما مثل همهی خیابونهای تهران گربه زیاد داره و معمولا گربهها میان در خونهی ما که غذا بخورن. ترنج هم تا میدیدشون به خیال گبه و مخمل باهاشون گرم میگرفت و حرف میزد و جیغ و داد میکرد سرشون.
ترنج توی بغل الهام بودن رو به من ترجیح میداد. و معمولا تا وقت شیر نمیشد سراغ من نمیاومد. ولی وقت شیر با عشوه و کرشمه و گول مالوندن سر من و ناز و نوازش کردن من ازم میاومد بالا. این بچهی فسقلی هم شیره مالیدن سر رو یاد گرفته. یاد که فکر نکنم گرفته باشه. غریزیه فکر کنم این کارها. مثل گربهها که ما آدمها رو رام خودشون میکنند.
ترنج خانم با تمام قوا هم دلبری میکردن از هر کسی که میدیدیم. هر مهمونی هم که میاومد تا میخواست از در خونه بره بیرون توی راهرو میرفت بغلش. گوشی موبایل یا تلفن یا هر چیز مستطیلی دیگه رو هم میگرفت دستش و شروع میکرد به تند تند راه رفتن و الو الو گفتن و حرف زدن به زبون خودش. یه بار عکس مخمل رو نشونش دادم بعدش دیگه تا عکسش رو میدید میگفت مَمَل، مَمَل.
این پرچمهای ایران رو که در نقاط مختلف شهر نصب شده بودند خیلی دوست داشتم. فقط این که چند روزی با پرچم سیاه عوضشون میکردند خوب نبود. این عکس رو هم از توی ماشین با موبایل گرفتم برای همین خیلی خوب نیست. شما به خوبی خودتون ببخشید.
و این بود قسمت دوم سفرنامهی تهران ترنج.
ما امیدواریم که این سفرِ تهران ده قسمتی باشه! :))