بالاخره بعد از ۱۵ روز فکر کنم این وبلاگ آماده است. قالبش رو خودم فارسی کردم. لوگوش رو هم تقریبا خودم طراحی کردم (عکسش مال خودم نیست). توی این دو هفته وقتی که ترنج روی پام یا توی بغلم میخوابید قالب رو دستکاری میکردم. سر تاریخش خیلی دردسر کشیدم چون افزونهی جلالی که بعضی چیزهای وردپرس رو فارسی میکنه مشکل داشت و با کلی گشتن بالاخره گیر کار رو پیدا کردم.
نمیخوام سیستم «قربون دست و پای بلوری ات برم» اینجا بنویسم. یا اینکه خاطرات روزانه باشه. در واقع نمیدونم چی میخوام بنویسم. فقط حس کردم که باید بنویسم. به عنوان یک مادر صفر کیلومتر (مادر اولی، مثل رای اولی) بچهداری برام یک دنیای کاملا ناشناخته است. مخصوصا که قبل از ترنج من حتی از بغل کردن بچهها هم وحشت میکردم و کلا رابطهی خوبی با هیچ بچهای نداشتم. حالا مینویسم تا ببینم چه مدلی میشه نوشتههام. نوشتههای قبلی رو هم وقتی داشتم روی قالب کار میکردم نوشتم یا حتی پیشتر از اون توی توییتر نوشته بودم که آوردمشون اینجا.
بسیار عالی
بعدها که ترنج خوندن نوشتن یاد بگیره چقدر حال کنه با این وبلاگ
و بعدها میگم بهش که تو هم کمک کردی.
تبریک میگم الهه جان!
و فدای این ترنج عزیزم بشم
برای هرسهتون آرزوی سلامتی و خوشی دارم ، واقعا دیدن شماها بمن انرژی میده و دوس داشتم جزو اولین عموهای ترنج باشم
دنبال خواهم کرد وبلاگ رو
این خط هم یادگاری برای سالهای آینده که ترنج خوندن و نوشتن یاد میگیره:
ترنج جان! عزیزم! عموجون! خیلی دوست دارم ، همیشه بخند!
تشکر از لطفتون آقای احسان
قربونت برم عزیزک من مبارکت باشه . بوس برای خودت و این عکسات که دل و دین منو می بره گل دونه خانوم :*
ممنونم نوشا جونم
ای من قربون خودتو ترنجت برم
بهترین اسفندی دنیا
مرسی اسفندی مهربون
بهش بگو منم کمک کردم :)) الکی
در ضمن چه عکسش خوووبه :*