بالاخره بعد از ۱۵ روز فکر کنم این وبلاگ آماده است. قالبش رو خودم فارسی کردم. لوگوش رو هم تقریبا خودم طراحی کردم (عکسش مال خودم نیست). توی این دو هفته وقتی که ترنج روی پام یا توی بغلم میخوابید قالب رو دستکاری میکردم. سر تاریخش خیلی دردسر کشیدم چون افزونهی جلالی که بعضی چیزهای وردپرس رو فارسی میکنه مشکل داشت و با کلی گشتن بالاخره گیر کار رو پیدا کردم.
نمیخوام سیستم «قربون دست و پای بلوری ات برم» اینجا بنویسم. یا اینکه خاطرات روزانه باشه. در واقع نمیدونم چی میخوام بنویسم. فقط حس کردم که باید بنویسم. به عنوان یک مادر صفر کیلومتر (مادر اولی، مثل رای اولی) بچهداری برام یک دنیای کاملا ناشناخته است. مخصوصا که قبل از ترنج من حتی از بغل کردن بچهها هم وحشت میکردم و کلا رابطهی خوبی با هیچ بچهای نداشتم. حالا مینویسم تا ببینم چه مدلی میشه نوشتههام. نوشتههای قبلی رو هم وقتی داشتم روی قالب کار میکردم نوشتم یا حتی پیشتر از اون توی توییتر نوشته بودم که آوردمشون اینجا.