ترنج امروز چهارماهشه. جملهی کلیشهای که چقدر زود میگذره رو میشه گفت. من و باباش رو میشناسه. پاهاش رو توی دستش میگیره و سعی میکنه بخوردشون که هنوز موفق نشده. هر چیزی که از جلوی چشمش رد میشه رو میخواد با دست بگیره. مثلا امروز قاشق برنجی که داریوش داشت میآورد طرف دهن من که ببینم برنج دم کشیده یا نه رو چنگ زد. با دقت به تلویزیون و لپتاپ نگاه میکنه. ظهر براش تصنیف ساقی گروه شمس رو گذاشتم تا دفزنشون شروع کرد به نواختن جیغ ترنج از ترس بلند شد. ولی بقیهی تصنیف رو کامل نگاه کرد و گوش داد.
سبیل گبهی طفلک رو هم داشت میکشید که باباش دستش رو گرفت گذاشت روی کمر گبه که اذیت نشه و باز شاکی شد و گریه کرد که چرا نمیذارید من سبیلش رو بکشم. روزی رو میبینم که دم مخمل رو میخواد گاز بگیره.
عکس دوم شاهکاره ؛ خیلی خوبه
ممنونم
عــکس آخری شاهکاره… مرسی عکاس , مــرسی تـــرنـج 🙂
لطف دارین شما
aziize dele in khanoomii
لطف داری مرضیه جونم