همه چیز ناگهانی بود. دوستم گفت دارن میرن ایران، من همین طور حسرتوار به داریوش گفتم کاش من و ترنج هم میرفتیم باهاشون. داریوش گفت برو خوب! و چنین شد که تا شب بلیت خریده آماده نشسته بودم تا روز پرواز برسه. ولی بلیت از کجا؟ اسلوی نروژ! به هیچ کس هم نگفته بودم که دارم میرم. میخواستم غافلگیر بشن. فقط به خواهرم گفته بودم که اون هم روز قبلی که میخواستم برسم به بابا و مامانم گفته بود. ترنج لندن تا اسلو رو به شکل نابود کنندهای گریه کرد و پرواز هم که با تاخیر یک ساعت و نیمه بود و بعد هم بارها بیشتر از یک ساعت طول کشید تا رسیدن. اسلو هم برف میاومد. خلاصه که خسته و کوفته رسیدیم و از خواب بیهوش شدیم. دوباره صبح بدو بدو حاضر شدیم و رفتیم فرودگاه. دختر دوستم سرمای بدی خورده بود و طفلک خیلی حالش بد بود. بهش هم گفته بودن که ترنج رو بغل نکنه. دلم میسوخت براش. پرواز اسلو – استانبول ترنج خیلی جیغ و داد نکرد و هر وقت گریه کرد هم همسر دوستم به دادم رسید و راهش برد یا اینکه بردنش و باهاش بازی کردن. کسی که کارتهای پرواز رو داد اصلا همکاری نکرد و چندین ردیف فاصله داشت صندلی من و ترنج با دوستهامون. ۶ ساعت توقف داشتیم توی فرودگاه استانبول. ترکها یا لااقل ترکهای توی فرودگاه خیلی بچه دوست بودند. هر کسی که رد میشد با ترنج خوش و بش میکرد.
فرودگاه استانبول هم در حال بازسازی بود. ترجمهی درخشان از سر به ته جملهی سمت چپ رو در سمت راست مشاهده میکنید. استانبول – تهران رو هم ترنج تا نفس داشت جیغ زد.
موقع ورود به آسمان ایران انقدر ترنج گریه زاری میکرد که فرصت احساساتی شدن نداشتم. تهران گرم بود. آخرین گروهی بودیم که از هواپیما اومدیم بیرون. آقای کنترل پاسپورت صدامون کرد که توی صف نایستیم چون بچه همراهمون بود و زود پاسپورتها رو چک کرد و مهر زد و از پله برقی فرودگاه امام رفتیم پایین. از همون بالا الهام و مامانم رو دیدم. رفتیم پشت شیشه. ترنج هنوز خواب و بیدار بود. بارها هم که مثل همیشه دیر اومدن. وقتی از در رفتیم بیرون. مامان و بابام میون جیغ و داد و قربون صدقهی ترنج رفتن کالسکه رو برداشتن و رفتن : )) من و الهام مونده بودیم. گفتم اینها منو یادشون رفت. البته مامانم میگه میخواستن توی راه بقیه نباشن ولی خب کیه که باور کنه : )
نمیتونم احساسات خانواده ام رو توضیح بدم. یعنی یه چیزایی دیگه خیلی خصوصیه. ولی بدونید که یادم نمیاد مامان بابا و خواهرم رو انقدر خوشحال دیده باشم. علیرضا هم که صبح خبردار شد و اومد. برای ترنج کیک گرفته بود.
تهران دم عید دوست داشتنیه. هرچند من زیاد بیرون نرفتم. ولی حال و هوای عید خوبه. شب چهارشنبه سوری رفتم تجریش خرید هفت سین. همون هفت سینی که عکسش رو گذاشتم اینجا. این هم عکس کامل هفت سین و ترنج.
چند روز اول هم که به دید و بازدید گذشت. ترنج برای اولین بار خالهها و داییها و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمههای من رو دید.
هر کسی که ترنج رو دید بدون استثنا گفت: «واااای این چقدر ریزه! خیلی کوچیکتر از عکسهاشه». هیچ کس توقع نداشت ترنج این طور خاله ریزه باشه. من همیشه تلفنی بهشون میگفتم که ترنج کوچولوئه ولی کسی باور نکرده بوده. عکس هم که خیلی دقیق سایز رو نشون نمیده.
و این بود قسمت اول سفرنامهی تهران ترنج.