یک ماه و نیمه که اومدیم خونهی جدید. خونه روی شیب یک تپه ساخته شده و نزدیک یکی از پارکهای بزرگ لندنه. ترنج دیگه اتاق خودش رو داره و شبها اونجا میخوابه، هرچند ممکنه در طول شب چندین بار بیدار بشه و داریوش بره دوباره بخوابوندش. من به خاطر زانو درد فعلا معاف ام از پله نوردی. نزدیکترین زمین بازی که وسایل مناسب ترنج داشته باشه ۱/۵ کیلومتر تا خونه فاصله داره و این یک مقدار ماجرا رو سخت کرده. یکی هم خیلی نزدیک به خونه است که مناسب دو سه سال بزرگتر از ترنجه و به قول ترنج «ولی تاب نداره» و دیگه به جای پارک رفتن میگه «بریم تاب پیدا کنیم».
یه مدت طولانی اینجا ننوشتم برای همین باز یه خلاصهی اخبار طولانی داریم:
داره بیل زدن رو صرف میکنه: بابا بیل بزمه (بزنه)، خانوم بیل بزمه، آقا بیل بزمه.
دعواش میکنی میگه: مامان/بابا یه کم سر صدا نکن!
اول خیلی محتاط با شاهدونه برخورد کرد. الان داره مشت مشت میخوره.
عطسه کردم میگه آپَت (عافیت) باشه.
ترنج خرما دیده میگه: این چیه؟ پیپیه؟
یه دونه انار آوردم. با دیدنش ذوق کرد جیغ کشید وااااااای … بعد مکث کرد معلوم بود اسمش یادش نمیاد. بعد از چند ثانیه فکر کردن با ذوق بیشتر ادامه داد ناهاره!! وااای ناهاره!! ناهار تنها کلمهی شبیه انار بود که یادش اومده بود.
صداش میاد از توی اتاق که داره میگه: عزیـــزم. بعد با ژست پیروزمندانه و انگاری که یه کار مهمی کرده باشه اومده میگه: دیدی؟ عزیزم کردم گبه رو.
وقتی توی فروشگاهی میخوایم چیزی بخریم میگه بریم پول بخریم. پول خریدی؟ چون هر بار من بهش می گم بریم پول بدیم بخریمش.
امروز حال بچه ام خیلی گرفته شد. توی جان لوییس داشتیم میگشتیم که ترنج یه عروسک ببر دید و خوشحال با باباش رفت بخردش. بعد از چند دقیقه دیدم دست خالی برگشتن. داریوش گفت بچه ام کباب شد. جلوی صندوق هرچی دنبال تگ قیمت گشتن پیداش نکردن. ناگهان یه خانمی میرسه میگه این عروسک بچهی منه که گمش کرده بوده و میگیره میبردش. ترنج قشنگ توی بهت بود. به جاش براش یه خرگوش خریدیم.
از حموم اومده میگه فادر فینگر خراب شده! چون توی آب بوده و پوستش چروک شده.
بعضی از روزهایی که ظهر تو خونه می خوابونمش با گریه خواب می ره. مگر اینکه ببرمش بیرون تو کالسکه بخوابه. الان با هق هق خوابیده و هی گفته مامان ببخشید و من کباب شدم. دعواش نکردما فقط براش لالایی خوندم و اون گفته مامان ببخشید.
عین عروسکهای تئاتر از روی مبل اومده بالا پشت اوپن آشپزخونه وایساده میگه: سلام مامان جون. گوبونت برم. عزیزم … خندهام میگیره میخوام برم بچلونمش.
دیروز ظهر که میخوابوندمش وسط گریه چند بار گفت میمی بخورم!! بعد از این همه وقت که از شیر گرفتمش.
از در رفتم بیرون با ترنج دیدم یه پرژن کت بزرگ سفید (نقرهای) روی چمنهای در خونه است. گربهی همسایه بود. گفت ۱۷ سالشه و دیگه نمیبینه. اسمش تیبی ه. ترنج نازش کرد و خانمه انقدر خوشش اومد گفت میفهمه که عروسک نیست برعکس باقی بچهها. گفتم به خاطر دو تا گربهی خودمونه. گفت باید بیام گربههات رو ببینم.
صداش از توی بی بی مانیتور اومد رفتم در اتاق رو باز کردم دیدم دو تا دست هاش رو گرفته کنار دهنش داره صدا میکنه: عزیزم؟ عزیزم؟
از این برس/فرچه/قلموهای آشپزخونه رو صبح برداشته بود ازم پرسید چیه؟ منم گفتم فرچه. چند بار تکرار کرد با خودش و رفت. حالا اومده دوباره برداشتدش میگه این چیه؟ خودش جواب میده: فرچه! مثِ جاروئه اون مثِ (مثل) رو خیلی خوب اومد.
صبح که از در خونه میری بیرون انگار که توی ده داری راه میری انقدر که بوی پهن اسب میاد. خیابون پر از پیپی اسبه. ترنج هم با دقت همه رو بررسی میکنه و هر تیکه رو که ببینه میگه: اسب پیپی کرده. واااای. بویی میده!
مسابقهی هله هوله خوردن من و ترنج به کرنبری خشک هم رسیده.
از تو کاسه اش کرنبری برداشتم جیغش بلند شده که مامان دست نخور مال منه! دست نخور یعنی دست نزن.
یه تیکه چیپس افتاد زمین. ترنج از روی زمین برداشت گفت آخ کثیف شد! گفتم بندازش سطل آشغال. برد داد به داریوش با خونسردی برگشت به من گفت انگاشتم (انداختم) سطل آشغال!
بهم میگه برو آیپد رو از بالا بیار. بهش میگم پام درد میکنه. اومده بوس کرده. حالا هی میگه برو آیپد بیار و من میگم پام درد میکنه و میگه ولی بوس کردم! بوس کردم! درد نیمیکنه. برو بیار.
برای ترنج بادوم و کرنبری آوردم. تموم شده میگه بازم بده. گفتم مامان کدومش رو؟ بادوم یا کرنبری؟ میگه آره یاکنبری یاکنبری. رفتم کرنبری آوردم سیستم رقص سرخپوستی دور اتاق میگرده میگه یاکنبری یاکنبری.
هی بهش میگم مامان زانوم درد میکنه. میاد بوسش میکنه و میگه الان خوب میشه و باز میاد میشینه روش.
با غلظت میگه: اَنِموز! بعد از بررسی مشخص شد منظورش انیمالز (حیوانات) بوده.
همه اسباب بازی هاش رو از روی فرش پرت کرده همه جای خونه و روی فرش خالی شده برگشته می گه مرتب کردم! قشنگ ژن من و باباش رو به ارث برده.
شاد و خوشحال با ترنج یه قهوه و یه آب سیب گرفتیم نشستیم توی کافه ی مرکز خرید. ترنج خیلی راضی داشت با نی آب سیب می خورد. ناگهان آژیر خطر صداش بلند شد انقدر که ترنج وحشت کرده بود. من ترنج رو گرفتم بغلم و مردم کالسکه رو از پله برقی های خاموش آوردن پایین. اومدیم بیرون و مرکز خرید رو تخلیه کردن. ظاهرا یکی خودش رو از طبقه سوم پرت کرده پایین. همین طور ماشین پلیس داره میاد. من همه تنم می لرزه. همه اش ترس داشتم بمبی چیزی باشه. آدم وقتی بچه داره ترس جونش زیاد میشه. برای ترنج میترسیدم. اومدیم یه کافه چند خیابون اون ورتر نشستیم. دست و پام بی حس اند.
یه دختری دو سه سال از ترنج بزرگتر توی پارک از میله ی کنار سرسره آویزون شد و اومد پایین. ترنج برگشت به من گفت مامان مانکین (مانکی) بیبین (ببین) یعنی میمون رو ببین! بچه ام هنوز از داروین و تکامل و اینا هیچی نمیدونه آ.
کفش هاش رو برعکس پوشیده و هی میگه خیلی هِشگله. بعد هم می بینه من عکس العمل نشون نمی دم می گه مامان بگو هِشگل! می گم خوشگل. میگه آره خیلی هِشگله.
میخونه: هِد، شولدر، «میز» اند توز «میز» اند توز.
داشت مثل ابر بهار پشت سر باباش گریه میکرد. تا بهش گفتم بیا بهت نوشابه بدم در جا گریه اش قطع شد و شروع کرد به خندیدن.
با هیجان میاد بغلم میکنه میگه: خیلی دوسم داری!
زل زده به بچه ی میز کناری. می گه: نینی مو نداره. روی مو و کفش نوزادها و شیرخوارها خیلی حساسه. بچه ی بدون کفش ببینه قطعا میگه نینی کشباب (کفشها) نداره. خوبه حالا اینا فارسی نمیدونن و ترنج هم فعلا انگلیسی کامنت نمیده دربارهی مردم.
اومدیم توی همون کافه ای که چند روز پیش بودیم و آژیر کشیدن و … ترنج از خواب بیدار شد بهش گفتم میخوای برات آب میوه بگیرم؟ گفت آره. بعد چشماش گرد و گشاد شد و با ترس گفت ولی زننننگ می زنه! طفلک هنوز وحشت اون روز یادشه.
بعد از چند بار خواهش ازش که لگوهاش رو پرت نکنه روی پارکت خونه و فقط روی فرش بازی کنه و عدم توجه اون و ادامه به پرت کردن و زل زل توی چشمهای من نگاه کردن همه لگوها رو جمع کردم و گذاشتم توی کمد. و این چنین شد که دیگه شاهد خلاقیت لگویی ترنج نیستیم. (البته این ماجرا دو روز بیشتر نپایید و الان لگوها وسط خونه پراکنده اند)
بغلم کرده میگه هِشگِل من. میدونم همونا که من بهش گفتم رو داره بهم برمیگردونه ولی میچسبه به هر حال هرچند من هِشگل (خوشگل) نیستم و اون هم نمیدونه معنی حرفش چیه و فقط برای ابراز محبت داره میگه.
چیز جدیدی که یاد گرفته: ناگهان داد میکشه هـــِــلپ هـــِــلپ! مثلا پشت پنجره هوار میکشه هلپ هلپ! همسایه ها بشنون چه فکری میکنن؟
مامان یه دختر بچه ای یه کم بزرگتر از ترنج توی پارک بهش گفت که بیاد ترنج رو بوس کنه. منم به ترنج گفتم برو نینی رو بوس کن. نتیجه این شد که دو تایی لبهاشون رو محکم چسبوندن به هم. خیلی خوشگل بود اون لحظه. بامزه بود بچههه به یه زبونی با ترنج حرف میزد بعد مامانه انگلیسی برای من ترجمه میکرد من به فارسی ترجمه میکردم برای ترنج.
عروسکش رو برداشته بهش میگه: ای جونم، فدات بشم.
یه شلوار قرمز خریدم وقتی پوشیده بودم داشتم امتحانش میکردم ترنج ناگهان ذوق زده بهم حمله ور شد و پاهام رو بغل کرد و گفت گرمز خیلی هِشگله!! هی میرفت میاومد و خیلی هِشگله رو تکرار میکرد و دست میکشید به پاهام. فقط هم کفش قرمزهای خودش رو میپوشه و دیگه به اون سفیدها رضایت نمیده. بچهها چرا همه قرمز رو انقدر دوست دارن؟
یعنی هر خوراکی ای توی تلویزیون نشون بده ترنج میدوئه طرف من اسمش رو میگه یعنی بده و واویلا اگه نداشته باشیم. تا یک ربع همین طور بی وقفه اسمش رو پشت هم تکرار میکنه و میگه بده. الان از این میان برنامه ها یه کاراکتری آب میوه خورد جیغ جیوووووس (جوس/ همون آب میوه) بلند شد.
این طوری سر حرف رو باز میکنه: سلام! خیلی خوبما!
به اووکادو چی بگه خوبه؟ کاهو کادو.
متر گرفته دستش میگه چند کیلویی؟
زورش بیشتر شده بعد این مساله چه عواقبی برای گبه داره؟ روزی چند بار ما شاهد اینیم که گبه به بغل داره از یه اتاق میره به اتاق دیگه و هی برمیگرده توی صورت طفلک که مات و مبهوته نگاه میکنه میگه: گبه دوسم دارم! یه وقتهایی هم فقط گردن گبه است که توی دست ترنجه و من بر سر زنان میدووم طرفشون که نجاتش بدم.
هشگل من دوسم دارم :**** :)))) عشقه عشقققققق