ترنج با صدای به هم کوبیده شدن در خونهی همسایه بیدار شد و نشست روی تختش. با دیدن من که کنارش دراز کشیده بودم خیالش راحت شد. چشمش افتاد به آسمون ابری و گفت ابرووو؟ گفتم آره مامان ابر. بعد داستانش رو برام تعریف کرد. در حالی که دستهاش رو میبرد بالا گفت: سبار، هوادا، بالا، ابرووو، ایژژژ. ترجمه: سوار هواپیما شدیم رفتیم بالای ابرها، ویژژژژ. دست راستش رو هم مثل هواپیما توی هوا حرکت داد. بیخیال هم که نمیشد. پنج شش بار تعریف کرد ماجرا رو.
توی سفر آخر وقتی هواپیما رفت بالای ابرها دیدم میگه ابرووو؟ اول نفهمیدم منظورش چیه. بعد متوجه شدم که میگه ابر.
بچه ام مریضه. یه شب اسهال داشت، شب بعد بیشتر از ۱۵ بار بالا آورد تا صبح. روز تب کرد و هنوز هم تب داره ولی خوشبختانه دیگه بالا نیاورده. غذا هم چیز زیادی نخورده. فقط نارنگی خواسته ازمون و چند تا دونه پاستا خورده و آب. ولی خب بیشتر شیر میخوره.
از صبح یه ۳۰-۴۰ تایی پیشی و جوجو و بازما (پروانه به زبان ترنج) و آشیری (آقا شیره) کشیدم براش. مداد شمعی قرمزه رو میاره میده دست من میگه مامان پیشی. بعد دونه دونه نقاشیهای بعدی رو سفارش میده. بازَمه یعنی بازم بکش. یه ظرافت خاصی بین بازما و بازمه وجود داره که یه دفعه با هم اشتباهشون نگیرید.