برنامهی هر روزمون اینه که ناهار میخوریم و بعد میریم بیرون. اگه هوا خوب باشه پارک میریم و اگر بارون بیاد همین مرکز خرید وستفیلد نزدیک خونه که اون هم دو تا زمین بازی کوچیک برای بچهها داره. ترنج یکی دو ساعتی توی کالسکه میخوابه و من این مدت راه میرم یا توی کافهای مینشینم و قهوه و چایی میخورم. دیروز رفته بودیم ریجنتز پارک. اول که از خونه بیرون میرفتیم هوا انقدر گرم بود که نگران بودم که چرا پیرهن آستین بلند تن ترنج کردم ولی وقتی رسیدیم انقدر سرد بود که پشیمون شدم چرا جورابشلواری پاش نکردم. ترنج به پارک میگه: سرسرهتاببازی. همینطور پشت هم و سرهم میگه این دو کلمه رو.
در عکس پایین مشاهده میکنید که اول به من میگه دنبال من نیا. بعد ناگهان یه دختری از روبرو اومد مستقیم به طرف شد. ترنج شروع کرد جیغ و داد که نیا، نیاااا! اون هم که خب طبعا نمیفهمید ترنج چی میگه. دختر اومد شکم ترنج رو قلقلک داد و بعد دستهاش رو گرفت و ترنج تمام مدت میگفت: نکن! گِگِله نده! دست نگیر! ولی اون گوش نمیکرد. دیگه به گریه افتاد که من رفتم وسط دخالت کردم و ترنج رفت پشتم قایم شد. یه وقتهایی اصلا دوست نداره بچهای بهش دست بزنه ولی گاهی خیلی هم استقبال میکنه و دستشون رو میگیره و نازشون میکنه.