روز ۱۲ فروردین برای دیدن خانوادهی داریوش با مامانم رفتیم مشهد. هرچقدر وقتی هواپیما توی فرودگاه امام موقع ورودم به ایران میخواست بشینه احساساتی نشده بودم این بار که هواپیما داشت توی فرودگاه مشهد مینشست اشک توی چشمام حلقه زده بود. آسمون آبی مشهد رو که دیدم و خاطرهی سفرهای دوران دانشجویی ام زنده شد برام و این که برای چی باید بیرون از ایران زندگی کنم و … همه حسابی احساساتی ام کرده بودند.
خانوادهی دایی داریوش برای ترنج تولد گرفته بودن. ترنج امسال سه تا تولد داشت : )
مامان داریوش هم که تازه از چابهار و پیش یکی از نوههاش برگشته بود رسید و داریوش هم با اسکایپ اومد و خلاصه همه دور هم بودن. شب هم خواهر داریوش با دخترهاش اومد. کوچولوتره که اسمش نگین ه خیلی حساس بود که خواهرش نسیم ترنج رو بغل میکرد و ترنج هم زیاد بغل اون میرفت. رقابت این بچه با خواهرش سر ترنج بامزه بود. نسیم رعایت میکرد و ترنج رو زیاد بغل نمیکرد ولی باز ترنج میرفت بغلش و نگین عصبانی میشد. چند بار هم اشکاش در اومد.
روز سیزده به در هم بعد از اینکه ترنج یکی دیگه از عمههاش رو دید با پسرداییهای داریوش و خانم یکیشون رفتیم پارک نزدیک خونهشون. این اولین تجربهی پارک و وسایل بازی پارکی برای ترنج بود.
تکلیف ترنج با سرسره مشخص نبود. گاهی ذوق میکرد و گاهی میترسید. ولی به طور کلی دوست داشت. دخترم خیلی هم با بچهها مهربونه. هر بچهای رو میدید میرفت بغلش میکرد.
چه رابطهی خوبی هم با میلاد و مهدیس و معین داشت. وقتی بغل اونا بود خیالم راحت بود.
اون روز خیلی به ترنج خوش گذشت. هوا هم عالی بود. انقدر که دلم میخواست همون مشهد میموندم و به داریوش هم میگفتم بیاد و همونجا زندگی میکردیم.
و این بود بخش اول سفرنامهی مشهد ترنج.