هفتهی پیش برای دومین بار رفتیم پرتغال. سفر قبلمون پارسال بود. این بار هم داریوش ماموریت داشت و ما همراهش رفتیم. برعکس بار قبل که خیلی کوتاه بود سفرمون این بار ۶ روز لیسبون بودیم.
ترنج دیگه هواپیماسوار حرفهای شده. با این رفت و برگشت ۲۲ بار سوار هواپیما شده ولی همچنان اگه هواپیما زیاد روی باند منتظر بمونه کلافه میشه. حق هم داره چون باید با کمربند بسته به من متصل بمونه تا چراغ کمربندها خاموش بشه. موقع فرود هم همین ماجراست. ولی این بار با خوششانسی مدتی که روی باند نشسته بودیم داشت با دستش ادای ملخ هواپیمای کناری رو درمیآورد و سر و صدایی نکرد. در طول پرواز هم چند بار سعی کرد با مردی که کنار داریوش نشسته بود ارتباط برقرار کنه که آقای برج زهرمار حتی برنگشت ترنج رو نگاه کنه. یه جوری که انگار ما وجود نداریم. موقع نشستن ترنج در حد یکی دو دقیقه گریه کرد که همین آقا مثل یک کودک دبستانی دستهاش رو به گوشهاش گرفته بود و فشار میداد. دیگه در این حد تحمل بچه نداشتن نوبر بود.
لیسبون آفتابی و روشن و گرمتر از لندن بود. (من چقدر حوصلهی سفرنامه نوشتن ندارم ولی بعدا میدونم که پشیمون میشم). توی این پست خیلی عکس گذاشتم پیشاپیش ببخشید اگه حوصلهتون سر میره یا صد جا توی همهی شبکههای اجتماعی که من عضوم دیدید اینها رو.
هتلمون یه جایی بود خیلی نزدیک به مترو و دسترسیمون به همه جای شهر آسون بود. هرچند کرایهی تاکسی هم به نسبت لندن خیلی پایینتر بود و حتی میشد با تاکسی رفت و برگشت. اتاقمون بالکن رو به آفتاب داشت ولی چون فاصلهی نردههاش زیاد بود نمیتونستیم ازش با خیال راحت استفاده کنیم. منِ آفتاب ندیده ولی هر وقت ترنج خواب بود میرفتم مینشستم و آفتاب میگرفتم. همین یه ذره ویتامین دی هم غنیمتی بود.
فردای روزی که رسیدیم رفتیم در شهر بگردیم. اولین جایی که رفتیم قلعهی سن ژرژ بود که بالای یک تپه ساخته شده بود. برای رسیدن به قلعه بعد از طی کردن چند خیابان شیبدار باید سوار آسانسوری میشدیم که کنار یک فروشگاه بود و ۷ طبقه بالا میرفتیم.
ترنج عشق پله رو مشاهده میکنید که از هر پله و فرصتی برای پله نوردی استفاده میکنه.
توی فضای باز قلعه تعداد زیادی طاووس برای خودشون آزاد میگشتن. البته در جوار گربههایی که حمام آفتاب گرفته بودن.
ترنج چنان میو میویی راه انداخته بود که همهی بازدیدکنندهها بهش میخندیدن.
از این پلهها که مشاهده میکنید اول داریوش و ترنج بالا رفتن و من پایین کنار کالسکهی ترنج موندم و وقتی اونها اومدن پایین من رفتم بالا و چه اشتباهی کردم. جرات نمیکردم ازشون بیام پایین به خاطر ترس از ارتفاع شدیدی که دارم. کلی با خودم صحبت کردم و خودم رو راضی کردم که یه دونه یه دونه و حتی به حالت نشَسته بیام پایین.
اینجا ترنج داشت خیلی منطقی درخواست میکرد که از پلهها بریم بالا.
بعد از قلعهگردی هم رفتیم مرکز خرید واسکو دا گاما که به استقبال کریسمس رفته بود. کلا نمادهای مذهبی در شهر زیاد دیده میشد، مجسمههای مسیح و مریم و …، خیلی بیشتر از چیزی که در لندن میشه دید.
متروی لیسبون من رو یاد متروی تهران میانداخت. ایستگاههای بزرگ و مدرن که دیوارهای هر کدومشون یه طرح و نقشی داشتن. بلیت روزانهی قابل استفاده برای اتوبوس و مترو نفری ۶ یورو بود که از لندن ارزونتره ولی خب شهر هم کوچیکتره.
چیزی که ما رو توی مترو نجات میداد از جیغ و داد ترنج چی بود؟ نارنگی. و اگر یادمون میرفت که با خودمون چندتا از این میوهی نجاتبخش رو ببریم باید خودمون رو به اولین میوهفروشی میرسوندیم. دفعهی قبل میزان زیاد استفاده از هلو توجه من رو جلب کرده بود این بار خرمالوهای بزرگ و رسیده و شیرین. شاید بهترین خرمالوهایی که در همه عمرم خوردم.
پرتغالیها مردمان خونگرمی هستند. خیلی خونگرمتر از انگلیسیها. مخصوصا اگر بچه همراهت باشه. حتما توی خیابون بهت لبخند میزنند و با بچه هیشت و پوشت (شما چی میگین به خوش و بش با بچه؟) میکنند و حتی در مواردی اومدن لپ ترنج رو کشیدن یا نوازشش کردن. کاری که اگه کسی در لندن با بچهای بکنه هیچ بعید نیست کارش به پلیس بکشه.