طلسم نروژ ما بالاخره شکست. بیشتر از سه سال بود که میخواستم برم نروژ پیش دوستم زینب. هر بار یه ماجرایی میشد و نمیشد که بیام. سه هفته پیش تصمیم گرفتیم و هماهنگ کردیم و من بدووووو بلیت گرفتم.
موقع خرید بلیت کلی ذوق کردم که توی پروازمون وایفای رایگان داره ولی دریغا که سرعتش از سرعت دایال آپهای ابتدای خلقت اینترنت در ایران هم کمتر بود و عملا به هیچ دردی نخورد. ترنج از پرواز قبلیمون به پرتغال آرومتر بود و به جز یک بخش که خیلی گریه کرد چون خوابش میاومد باقی طول پرواز رو آروم بود و در حال فضولی و کشف در و دیوار.
در آن بالاهای آسمان متوجه یه سری ابر شدم که شبیه قارچهای بعد از انفجار بمت اتم بودن ولی به علت اینکه اگه کلمهی بمب اتم رو به کار میبردم قطعا با استقبال بقیهی مسافران و کادر پرواز مواجه میشدم به داریوش گفتم: اینا رو ببین چقدر شبیه فلان هستهای هستند.
محمد همسر زینب با مهربونی اومد فرودگاه دنبال ما و ابرهایی که برای استقبال از ما از لندن بدو بدو خودشون رو به آسمان اطراف اُسلو رسونده بودن با باران فراوان به ما خوشآمد گفتند.
هوای اسلو به نظر من گرمتر از هوای لندن بود. یعنی رطوبت لندن باعث میشه بیشتر احساس سرما کنم.
ترنج اصلا با زینب و مهسا غریبگی نکرد. من آخرین بار مهسا رو وقتی دیدم که تقریبا هم سن الان ترنج بود. مهسا خیلی خوب فارسی صحبت میکنه. درست مثل یه بچهای که ایران زندگی میکنه چون توی خونه محمد و زینب باهاش فقط فارسی حرف میزنند. انگلیسی و نروژی اش هم عالیه.
زینب با ترس و لرز این عروسک سیاه رو داد دست ترنج ولی ترنج بدون ترس باهاش بازی کرد. من خودم هم نگران بودم بترسه.
هوای روز بعد عالی بود. صبح یه مقدار نیمهابری بود ولی باقی روز رو آفتابی شد. پاییز نروژ و لااقل این قسمتی که من از هواپیما و روی زمین دیدم خیلی رنگارنگه. لندن هنوز انقدر زرد و قرمز نشده بود برگ درختها.
روز بعد شال و کلاه کردیم که بریم بیرون. وسط شهر که رسیدیم ترنج روی لباسهای من و خودش بالاآورد و یه مقدار بیحال بود. در نتیجه برگشتیم خونه و همه لباسها به لباسشویی سپرده شدند. دو ساعتی بهش شیر ندادم. خوشبختانه دیگه بالا نیاورد. شاید موزی که صبح خورده بود بهش نساخته بود.