RSS Feed

Posts Tagged ‘سفر’

  1. آينه در آينه شد دیدمش و ديد مرا

    November 2, 2012 by الهه

    آينه در آينه شد دیدمش و ديد مرا

    ما آمده ایم آلمان. امروز میهمان آقای سایه بودیم.


  2. جیگر، خر خوشگل

    October 26, 2012 by الهه

    این خر خوشگل اسمش جیگره. توی فرودگاه اسلو وقتی داشتیم برمی‌گشتیم برای ترنج گرفتیمش. اسمش رو هم داریوش انتخاب کرده. ترنج وقتی می‌خواد بلند بشه جیگر رو به دستش می‌گیره و بلند می‌شه. خیلی وقت‌ها هم با بقچه‌بندی اش خودش رو پرت می‌کنه و می‌شینه روی تخت تا بتونه جیگر رو برداره. بعد از اینکه حسابی به میله‌های تخت کوبوندش و تف تفی اش کرد و به صورت خودش فشارش داد پرتش می‌کنه پایین. بعد جیغ و داد که این افتاد پایین و یکی بیاد جیگر رو بده من.

    می‌خواستم برای عکس‌های زیر داستان بنویسم ولی چون داستانم خیلی خشن بود و مناسب کودکان نیست شنیدن و خوندنش نمی‌نویسم. خودتون با داستان خودتون بخونیدش.


  3. نروژیه

    October 8, 2012 by الهه

    خونه‌ی خودمون به علت حضور پر رنگ گبه و مخمل نمی‌تونم ترنج رو وسط خونه بذارم و معمولا روی تخت می‌ذارمش و خودم کنارش می‌شینم. اینجا ولی از شب اول به پیشنهاد محمد ترنج رو وسط فرش گذاشتیم که البته چند باری مغز مبارک رو به زمین کوبید و بعد تصمیم گرفتیم دور و برش بالش و عروسک بذاریم. خیلی دوست داره بشینه و سر عروسک‌ها غر بزنه.

    ترنج شاد وسط خونه

    ترنج شاد وسط خونه

    مهسا هم همیشه دوست داره ترنج رو یا بغل کنه یا ببوسه یا نوازش کنه. اینجا همین طور که می‌بینید از خواب بیدار شده اومده نشسته و ترنج رو گذاشتیم توی بغلش. حرکت ترنج بیشتر شبیه کشتی‌کارهای فرنگیه.

    ترنج در آغوش مهسا

    ترنج پیرهن بهاری هلویی

    ترنج پیرهن بهاری هلویی

    ترنج پیرهن بهاری هلویی

    The Vigeland Park

    ترنج و من در آفتاب بی رمق پاییزی قطبی

    ترنج تا سرما می‌خورد بهش و توی این کاپشنش مثل مجسمه گیر می‌کرد خواب‌آلود می‌شد و بعد می‌خوابید.

    ترنج خفته در آفتاب قطبی

    این کالسکه هم کالسکه‌ی مهساست. چقدر خوب ازش نگهداری شده. نه؟

    باز هم ترنج خفته در آفتاب قطبی


  4. سلام نروژ

    October 7, 2012 by الهه

    بال هواپیما و ابر و بدیهیات

    طلسم نروژ ما بالاخره شکست. بیشتر از سه سال بود که می‌خواستم برم نروژ پیش دوستم زینب. هر بار یه ماجرایی می‌شد و نمی‌شد که بیام. سه هفته پیش تصمیم گرفتیم و هماهنگ کردیم و من بدووووو بلیت گرفتم.

    ترنج در حال انتخاب غذا

    موقع خرید بلیت کلی ذوق کردم که توی پروازمون وای‌فای رایگان داره ولی دریغا که سرعتش از سرعت دایال آپ‌های ابتدای خلقت اینترنت در ایران هم کمتر بود و عملا به هیچ دردی نخورد. ترنج از پرواز قبلی‌مون به پرتغال آروم‌تر بود و به جز یک بخش که خیلی گریه کرد چون خوابش می‌اومد باقی طول پرواز رو آروم بود و در حال فضولی و کشف در و دیوار.

    ابر و بدیهیات از پنجره‌ی هواپیما

    ابرهای شبیه فلان هسته‌ای

    در آن بالاهای آسمان متوجه یه سری ابر شدم که شبیه قارچ‌های بعد از انفجار بمت اتم بودن ولی به علت اینکه اگه کلمه‌ی بمب اتم رو به کار می‌بردم قطعا با استقبال بقیه‌ی مسافران و کادر پرواز مواجه می‌شدم به داریوش گفتم: اینا رو ببین چقدر شبیه فلان هسته‌ای هستند.

    محمد همسر زینب با مهربونی اومد فرودگاه دنبال ما و ابرهایی که برای استقبال از ما از لندن بدو بدو خودشون رو به آسمان اطراف اُسلو رسونده بودن با باران فراوان به ما خوش‌آمد گفتند.

    هوای اسلو به نظر من گرم‌تر از هوای لندن بود. یعنی رطوبت لندن باعث می‌شه بیشتر احساس سرما کنم.

    ترنج اصلا با زینب و مهسا غریبگی نکرد. من آخرین بار مهسا رو وقتی دیدم که تقریبا هم سن الان ترنج بود. مهسا خیلی خوب فارسی صحبت می‌کنه. درست مثل یه بچه‌ای که ایران زندگی می‌کنه چون توی خونه محمد و زینب باهاش فقط فارسی حرف می‌زنند. انگلیسی و نروژی اش هم عالیه.

    ترنج و عروسک سیاه

    زینب با ترس و لرز این عروسک سیاه رو داد دست ترنج ولی ترنج بدون ترس باهاش بازی کرد. من خودم هم نگران بودم بترسه.

    گوشه‌ای از بهشت

    هوای روز بعد عالی بود. صبح یه مقدار نیمه‌ابری بود ولی باقی روز رو آفتابی شد. پاییز نروژ و لااقل این قسمتی که من از هواپیما و روی زمین دیدم خیلی رنگارنگه. لندن هنوز انقدر زرد و قرمز نشده بود برگ درخت‌ها.

    خانه‌ی همسایه

    گربه‌ی نروژی

    نقاشی ای که مهسا برای ترنج کشیده

    ترنج پیش از بالاآوردگی

    روز بعد شال و کلاه کردیم که بریم بیرون. وسط شهر که رسیدیم ترنج روی لباس‌های من و خودش بالاآورد و یه مقدار بی‌حال بود. در نتیجه برگشتیم خونه و همه لباس‌ها به لباس‌شویی سپرده شدند. دو ساعتی بهش شیر ندادم. خوش‌بختانه دیگه بالا نیاورد. شاید موزی که صبح خورده بود بهش نساخته بود.

    ترنج شال به سر


  5. اتوبوس جهان‌گردی

    August 26, 2012 by الهه

    ماجرا از یک عکس توی فیس‌بوک شروع شد و فردا صبحش ما در قطار به سمت خونه‌ی دوستمون در آن‌سوی لندن حرکت می‌کردیم. من شب قبل‌اش چک کرده بودم و می‌دونستم باید انتظار بارون و ابر داشته باشم. طرف‌های ظهر که راه افتادیم آسمون این طرف لندن نیمه‌ابری بود. ولی قطار که اومد روی زمین ابرها بیشتر شده بودن.

    ترنج به خواب رفته در سنترال لاین

    سوار قطار که شدیم شلوغ بود و فقط یه صندلی خالی بود. بنابر تجربه‌های پیشین که ترنج دوست نداشت بشینه داریوش ایستاد و من نشستم. یک پدر و مادر جوان که پسرشون از ترنج کوچیک‌تر بود نشسته بودن. آقائه با اصرار بلند شد و جاش رو داد به داریوش که شما با بچه بشین. حالا هی داریوش می‌گه دختر من دوست نداره من بشینم. خلاصه با اصرار خانم و آقا داریوش نشست و ترنج هم برای این‌که خیط مون کنه در سکوت چشم از یک زوج مسن که کنارش نشسته بودن برنداشت تا خوابش برد.

    دوست ما یک حیوان خانگی بسیار هیجان‌انگیز داره. من و داریوش توی دست گرفتیمش. فکر کنم هر دو در این زمینه «مار اولی» بودیم. می‌خواستم بذارم دور پای ترنج هم بپیچه باهاش عکس بگیرم که یادم رفت.

    مار

    روز قبل‌اش آقای حسین آقا توی فیس‌بوک‌شون عکسی از یه حیوانی گذاشته بودن که اصلا فکر نمی‌کردم توی انگلیس وجود داشته باشه. توی باغ وحش که یحتمل باشه ولی توی یه مزرعه واقعا چیز عجیبی بود. پرسیدم کجا بودن این حیوان‌ها؟ گفتن توی یه مزرعه نزدیک خونه‌شون. و با مهربونی ما رو دعوت کردن که بریم خونه‌شون.

    ماجرای اتوبوس جهان‌گردی از اینجا شروع شد که از خونه‌شون که اومدیم بیرون ابرهای سفید و بی‌حالی توی آسمون بودن و خورشید هم از اون طرف می‌تابید.

    آسمان گول زننده

    ولی چشمتون روز بد نبینه. سوار ماشین که شدیم و راه افتادیم انگار که شیلنگ دوش خدا از دستش در رفته باشه. رگبار گرفت و رعد و برق که خیلی کم توی انگلیس و لااقل لندن و حوالی اش اتفاق می‌افته. مثل اتوبوس جهان‌گردی که سالی یک بار از یه جاده رد می‌شد توی مورچه و مورچه‌خوار. توی رگبار بالاخره به مقصد رسیدیم و با این موجودات مهربان روبرو شدیم: لاما ها

    ترنج و داریوش و دو لاما

    ترنج در تمام مراحل خواب بود و باران می‌بارید. این طفلک‌ها زیر درخت‌ها پناه گرفته بودن. توی زمین روبرویی هم چند تا لامای دیگه بودن.

    لاما در انگلیس

    ترنج خواب در زیر چتر و لاماها

    لامای سفید باشخصیت

    هوا هم ناگهانی سرد شد. خانم میزبان یه پتو داد که بپیچیم دور ترنج که خواب بود. پتو همان و بیدار شدن ترنج همان. البته من و داریوش خیلی مدیریت کردیم که تخصصی بیدارش کنیم. فکر کنم ترنج رنگ‌های چتر رو خیلی دوست داشت.

    ترنج پتو پیچ و چتر

    بارون شدیدتر شد و سوار ماشین شدیم و وقتی برگشتیم خونه همون طور که واضحه بارون قطع شد و ابرهای سیاه رفتند و دوباره هوا آفتابی شد.

    ترنج و مریم

    مریم اول از چشم‌های ترنج شروع کرد. خیلی با علاقه و با دقت انگشت اشاره اش رو می‌برد طرف چشم ترنج که فرو کندش توی چشماش. پشتکارش عالی بود. بعد آخرها دست ترنج رو می‌گرفت و می‌گفت دست دست. به هر دوی «بده» و «بگیر» می‌گه «اِده». یه چیزی رو می‌آورد می‌داد دستت می‌گفت اِده که این اِده‌ی اول به معنی بگیر بود. بعد دوباره همون موقع دستش رو می‌آورد جلو باز می‌گفت اِده که یعنی بده و باید هرچی بهت داده بود رو برمی‌گردوندی بهش. همه‌ی اشیا هم یا گوشی موبایل بودن یا هیچی نبودن. هرچی می‌گرفت دستش می‌برد سمت گوش‌اش می‌گفت الو؟

    و این بود ماجرای سفر ترنج به سمت غرب و بازدید مشترک مریم و ترنج از لاماها.


  6. سفر ترنج به پرتغال هلو پرور

    August 10, 2012 by الهه

    داریوش پنج روز برای یک کنفرانس رفته بود ترکیه و این مدت مونا لطف کرده بود اومده بود پیش من و ترنج. فردای روزی که داریوش برگشت من و ترنج هم به همراهش رفتیم پرتغال تا داریوش توی یک برنامه‌ی تابستانی که سازمان ملل برگزار کرده بود سخنرانی کنه. حالا سخنرانی کجاست؟ توی شهر کو-ایمبرا که ۲۰۴ کیلومتر دورتر از لیسبون‌ه. من اولش داشتم سکته می‌کردم که چطوری این همه راه رو بریم و بیایم که بعدش فهمیدم خوشبختانه پروازمون از لندن به لیسبون یک روز قبل از سخنرانی‌ه و شب لیسبون می‌مونیم و فردا می‌ریم کو-ایمبرا. اگه همه‌اش توی یک روز بود نمی‌رفتم چون به ترنج خیلی سخت می‌گذشت.

    هواپیمای پرتغالی که ترنج برای اولین بار سوارش شد

    توی فرودگاه هیترو (اگه بخوام خیلی با لهجه بنویسم می‌شه هیثرو) تونستیم اتاق شیردهی و عوض کردن پوشک پیدا کنیم و ترنج که داشت از اعماق شکمش جیغ می‌کشید بعد از شیر خوردن یه مقدار آروم گرفت. موقع سوار شدن هم یه صف جدا برای بچه‌دارها و مسن‌ها و بیمارها بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. اما حالا بیا به ترنج توضیح بده که هواپیما نیم ساعت توی صف برای پرواز باید روی باند منتظر بمونه. طفلکم خیلی گریه کرد، چون دوست نداره مدت زیادی یک جا ثابت بمونه. هواپیما هم قدرت خدا کودک‌سرا بود. فکر کنم هفت هشت تا بچه‌ی زیر یک سال توی هواپیما بودن که به رهبری ترنج جیغ می‌کشیدن. همه ساکت نشسته بود ترنج که شروع کرد به گریه بقیه هم دنبالش شروع کردن. افتضاحی بود برای بقیه‌ی مسافرها. برای کمربند ایمنی هم یه کمربندی داده بودن که به کمربند من وصل می‌شد ولی هی شل می‌شد و از پاش می‌افتاد و من اصلا نکته‌اش رو نگرفتم که این به چه دردی می‌خورد. موقع بلند شدن هواپیما از زمین هم بهش شیر دادم چون ظاهرا از گوش‌درد و گرفتگی گوش به خاطر تغییر ارتفاع جلوگیری می‌کنه.

    ماجرای هلوهای پرتغال هم از توی هواپیما شروع شد. همین طور که توی عکس می‌بینید یه نوشیدنی به همراه ساندویچ دادن که هلوی له شده بود و این هلوی له شده با انواع دیگر هلو در این سفر سه روزه ما رو تعقیب می‌کرد … آب هلو، کمپوت هلو، هلوی له شده، هلوی مچاله شده و اگر باور می‌کنید سالاد میگو و هلو! نمی‌دونم لابد یکی از مهم‌ترین خوراکی‌های پرتغال هلو باشه، در حد نون و برنج برای ما ایرانی‌ها مثلا.

    نوشیدنی هلوی له شده

    موقع نشستن هواپیما ترنج روی پای من نشسته بود و نه گریه کرد و نه بی‌قراری ای از خودش نشون داد. عوضش بقیه‌ی بچه‌ها حسابی کم کاری ترنج رو جبران کردن.

    ترنج در هواپیما

    توی اتاق هتل برای ترنج یه تخت مسافرتی گذاشته بودن که با توجه به وسواس من ازش هیچ استفاده‌ای نشد. ترنج رو روی تخت خودمون روی یه تیکه پارچه که از خونه برده بودم خوابوندم.

    صبح که می‌خواستیم صبحونه بخوریم جلوی آسانسور با یک گروه توریست ژاپنی مواجه شدیم که همه ناگهانی با دیدن ترنج شروع کردن جیغ کشیدن و ذوق کردن. سر میز صبحانه کمپوت هلو گذاشته بودن. بعد از صبحونه هم یه خانمی اومد دنبالمون رفتیم ایستگاه قطار که من رو نمی‌دونم چرا یاد فرودگاه امام می‌انداخت بیشتر.

    ترنج خواب در ایستگاه قطار لیسبون

    از لیسبون تا کو-ایمبرا با قطار سریع السیر یک ساعت و چهل دقیقه است. مسیرمون سبز بود. اما نه به سبز ی و مرطوبی انگلیس یا آلمان. یعنی خاک رو می‌شد ببینی برعکس انگلیس که اگه دو ساعت یه جا بی‌حرکت وایسی خودت هم سبز می‌شی از رطوبت. توی قطار یکی از نوشیدنی‌هاشون آب هلو بود.

    محل برگزاری برنامه دانشگاه کو-ایمبرا بود که انگار یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های اروپاست و قدیمی‌ترین دانشگاه پرتغال. داریوش از راننده‌ی تاکسی که ما رو از ایستگاه قطار به دانشگاه رسوند به پرتغالی تشکر کرد (اوبریگادو) که راننده خیلی ذوق کرده بود. به دانشگاه که رسیدیم آفتاب مثل آفتاب ظهرهای تابستون کرمان توی مغز سرمون می‌تابید. من که خیلی ذوق زده بودم به خاطر آفتاب.

    دانشگاه کو-ایمبرا

    دانشگاه کو-ایمبرا پرتغال

    ساختمان دانشگاه و محیط اطرافش من رو یاد کاخ ورسای فرانسه می‌انداخت. حالا شاید شما هیچ شباهتی هم بینشون نبینید.

    کنار داریوش وایساده بودم که داشت با دو تا از خانم‌های برگزار کننده‌ی مراسم صحبت می‌کرد که یکی بازوم رو کشید و من رو برد توی راهروی کناری که بیا اینجا روی صندلی بشین تا صحبت همسرت تموم بشه. یه آقایی بود که اون هم از برگزار کنندگان بود و چند بار هم توی اون مدتی که اونجا بودیم بازوی داریوش رو می‌گرفت و این طرف اون طرف می‌بردش. خیلی مودب و مهربون بود.

    داریوش و ترنج و آقای ژوزه

    محوطه‌ی داخلی دانشگاه کو-ایمبرا

    دو تا از خانم‌ها دنبال یه اتاق می‌گشتن برام که بتونم به ترنج شیر بدم که جایی پیدا نشد و در نهایت توی زیر زمین وسط راهرویی که رفت و آمد زیادی نداشت روی یه نیمکت به ترنج شیر دادم. ولی وقتی داریوش داشت حرف می‌زد توی کلاس تونستم یه اتاق خالی پیدا کنم.

    ترنج و نیکون پس از شیر خوردن

    ترنج در راهروی دانشگاه کو-ایمبرا

    پرتغالی‌ها و توریست‌هایی که اونجا بودن خیلی از انگلیسی‌ها خوش‌برخوردتر و مهربون‌تر با ترنج بودن. توی لندن تا اینجا که من دیدم غریبه‌ها به بچه‌ها نزدیک نمی‌شن ولی اونجا خیلی‌ها جلو می‌اومدن و با ترنج حرف می‌زدن یا دستش رو می‌گرفتن. یک خانم افغان هم بود که تا من به خودم بیام صورت ترنج رو بوسید.

    اتاقی که داریوش در اونجا برای دانشجوها صحبت کرد

    داریوش و ترنج در  دانشگاه کو-ایمبرا

    وقتی که برگشتیم به لیسبون به سفارش خانمی که صبح ما رو از هتل به ایستگاه قطار رسونده بود رفتیم توی مرکز خریدی که نزدیک ایستگاه بود.

    طبقه‌ی بالای مرکز خرید یه بالکن داشت که روبروی رودخونه بود و منظره‌ی خوبی داشت ولی انقدر مردم اونجا سیگار می‌کشیدن که به خاطر ترنج زود برگشتیم توی مرکز خرید.

    شام رو همونجا خوردیم که من چشمم به جمال سالاد هلو و میگو روشن شد! واقعا یه ماجرایی باید داشته باشه هلو در پرتغال. چند تا خانم مسن هم یوهو دورمون رو گرفتن و هر کدومشون یه دست یا پا یا لپ ترنج رو می‌کشیدن.

    سالاد هلو

    روز آخر هم می‌خواستیم بریم یه مقدار توی شهر بگردیم که انقدر خسته بودیم خواب موندیم. ظهر جایی بودیم که دوباره همون دانشجوهای روز قبل از کو-ایمبرا اومده بودن و یکی دیگه از دوستان داریوش باید براشون صحبت می‌کرد و ناهار رو با اونا خوردیم. داریوش ترنج رو نگه داشته بود که من اول غذا بخورم. برگشتم دیدم یه دختری ترنج به بغل اومده می‌گه من چند دقیقه بچه‌تون بغلم باشه. ترنج رو از بغل داریوش کشیده بوده بیرون از ذوقش برای بچه‌ها. خوشبختانه ترنج گریه کرد و زود برش گردوند به من.

    وقتی که برای چک‌این رفتیم توی فرودگاه دیدیم عقل کل‌های هواپیمایی پرتغال خودشون دو تا صندلی توی دو ردیف پشت هم برای من و داریوش رزو کرده بودن. کلی وقتمون گرفته شد که دو تا صندلی کنار هم بدن که نمی‌دونم چرا نشد. ولی توی هواپیما خانم ردیف پشتی جاش رو با داریوش عوض کرد. وقتی هم می‌خواستیم سوار بشیم ترنج انگشت یکی از خانم‌های مهماندار رو گرفته بود و ول نمی‌کرد. خلبان هم داشت از اون پشت می‌خندید. وقتی هم که هنوز اجازه نداشتیم کمربندها رو باز کنیم ترنج انقدر گریه کرد که همون خانم مهماندار اومد شروع کرد با ترنج بازی کردن. ترنج از ناخن‌های لاک‌زده‌ی قرمز خانمه خوشش می‌اومد. خانمه ترنج رو بغل کرد و رفت ته هواپیما. داریوش بعد از اینکه ترنج رو داده به خانمه می‌گه نباید می‌دادم ببردش نه؟ گفتم چی بگم دیگه. خانمه فکر کنم فهمید ما نگرانیم زود آوردش ولی ترنج شاد و خوشحال بود توی بغلش. همه‌ی ردیف‌های پشتی هم هی برای ترنج شکلک در می‌آوردن یا باهاش حرف می‌زدن که گریه نکنه. خوشبختانه بالاخره خوابش برد.

    ترنج داره خواب کشیدن سبیل گبه رو می‌بینه

    وای من پست طولانی نوشتن اون هم به زبون محاوره‌ای برام سخته. نفسم بند اومد دیگه. تازه این وسط چند بار توقف کردم چون باید به ترنج شیر می‌دادم یا شام می‌خوردم یا تکواندو نگاه می‌کردم.

    ترنج و پنجره‌ی هواپیما

    سفرمون بهتر از اون چیزی بود که از قبل فکر می‌کردم و سختی‌اش کمتر از اونی بود که توقع داشتم. ترنج هم خیلی خوش‌اخلاق با غریبه‌ها برخورد می‌کرد و به جز دو مورد که از دیدن دو نفر گریه کرد با بقیه خوب بود. انقدر هم آفتاب فراوون بود که واقعا غصه‌ام گرفته بود که باید برگردم به لندن ابری.

    ها یادم رفت. سوغات پرتغال خروسه. باور نمی‌کنید برید توی فرودگاه ببینید چقدر مجسمه‌ی خروس برای فروش گذاشتن. البته یه ماجرایی داره که یادم رفته و بعد از نوشتن این دوباره گوگل می‌کنم که یادم بیاد. اینجا یه رستوران زنجیره‌ای پرتغالی هم توی انگلیس به اسم ناندوز (با لهجه‌ی غلیظ بخونید نندوز) وجود داره که نمادش خروسه.

    این بود ماجرای ترنجِ سفر اولی.