RSS Feed

Posts Tagged ‘ایران’

  1. تهران من – چهار

    April 20, 2013 by الهه

    یکی از دوستان لندنی با دختر کوچولوش همزمان با من تهران بود. یه روز که اون‌ها با بچه‌های خواهرش پارک بودند من و ترنج هم که همون نزدیکی‌ها بودیم بهشون پیوستیم. ترنج که از مشهد با مفهوم پارک آشنا شده بود هی می‌رفت طرف سرسره‌ها. نمی‌شد به حال خودش رهاش کنم چون یه سری بچه در حال دویدن بودن و نگران بودم که بخورند به ترنج. در نتیجه باید هی تعقیبش می‌کردم.

    ترنج در پارک قیطریه

    در تصویر مشاهده می‌کنید که با میل داره ساقه طلایی می‌خوره.

    آسمان تهران

    توی این چند روز چندتا از دوست‌هام رو غافلگیر کردم. خیلی دیدن چهره شون وقتی با من و ترنج روبرو می‌شدند هیجان انگیز بود. اون ناباوری ابتدایی و ذوق بعدی اش عالی بود.

    یه شب بعد از دیدن دوست‌هام که برگشتم خونه دل‌درد بدی گرفتم. انقدر که گریه می‌کردم و نمی‌تونستم اصلا حرکت کنم. ترنج رو که خواب بود به خواهرم سپردم و مامان و بابا بردنم بیمارستان. جیغ و دادم به آسمون بود. دکتر اول گفت آپاندیس‌ه. بعد شک کردن. آزمایش خون گرفتن و چون تا صبح نمی‌تونستند توی بیمارستان سونوگرافی کنند بعد از تموم شدن سرم فرستادندم یه مرکز شبانه روزی. ساعت چهار و نیم صبح تازه دکتر اونجا اومد. همه چیز طبیعی بود و دوباره برگشتم بیمارستان. جواب آزمایش خون هم چیز خاصی به جز یه عفونت کوچیک نشون نداده بود. دکتر کشیک ولی به خاطر نوع دردم باز شک کرد که شاید سنگ باشه. دردم آروم‌تر شده بود و برای همین فرستادنم خونه و گفتند اگه شدید شد باز برگردم بیمارستان و یه معرفی هم نوشت به دکتر جراح که ببیندم.

    ترنج الهام رو به عرش رسونده بود از گریه و وقتی برگشتم هم با من قهر بود و بغلم نمی‌اومد. خلاصه طرف‌های صبح ترنج خوابید. ناچار شدم قرارهای فردا رو کنسل کنم. قرار بود ظهر دو تا از دوست‌های باردارم رو ببینم و شب هم می‌خواستم برم خونه‌ی دوستی که از سال چهارم دبیرستان دیگه ندیده بودمش و حالا ازدواج کرده و دخترش هم هم‌زمان با ترنج به دنیا اومده. خیلی غصه خوردم که نتونستم ببینمشون.

    دل درد من کماکان ادامه داشت ولی تا شب شدید نشد. آخر شب دوباره دردم بیشتر شد و تب و لرز کردم. صبح دوباره برگشتم بیمارستان که دکتر جراح رفته بود. بعد از پاس شدن بین دکتر عمومی و اورژانس، دوباره دکتر اورژانس برام آزمایش نوشت. این بار عفونت بیشتر بود. برای سی‌تی‌اسکن فرستادنم یه جایی توی پاسداران که تا با بابا رسیدم بسته بود. برگشتم که فرداش برم که دیگه نرفتم چون دردم از بین رفته بود تا فردا.

    ترنج از همون شب که من بیمارستان بودم دیگه بدخواب شد و تا آخرین روز ایران بودنم شب‌ها تا ساعت ۳ یا حتی ۴ صبح بیدار می‌موند و گریه می‌کرد.

    حالا اینجا باز می‌خوام برم دکتر که ببینم علتش چی بود. چون ممکنه سنگ بوده باشه و هرچند می‌دونم اینجا هم به دادم نمی‌رسند ولی خودم رو گول بزنم که کاری کردم برای خودم.

    توی بیمارستان چادر اجباری بود. خودشون دم در کارت شناسایی می‌گرفتند و چادر می‌دادند. من هیچ کارتی همراهم نبود به جاش یه کارت باطل شده‌ی مربوط به بارداری ام رو دادم. این چادرها که آستین داره خوب بودن و لااقل از سرم نمی‌افتادند. روز آخر از اون کلاسیک‌های بدون کش و آستین داده بودن که به آزمایشگاه که رسیدم دیدم نمی‌تونم دیگه روی سرم نگهش دارم. تا کردمش و دادمش دست بابا.

    همه‌ی کارهایی که قرار بود هفته‌ی آخر بکنم انجام نشده باقی موند. هیچ خریدی نکردم به جز روز آخر که تند تند توی شهروند هرچی به دستم رسید رو برداشتم.

    و این بود قسمت چهارم سفرنامه‌ی تهران ترنج.


  2. مشهد – دو

    April 18, 2013 by الهه

    برای چهارده به در قرار بود صبح زود بریم بیرون ولی همه به جز اون‌هایی که قرار بود برن سر کار تا ۱۰ خوابیدیم. صبح هم اگه یکی از بادکنک‌ها نمی‌ترکید  کارمندان محترم هم خواب می‌موندن.

    نزدیک‌های ظهر بود که از خونه زدیم بیرون به سمت طرقبه. ترنج توی بغل من خواب بود. تقریبا هر بار که سوار ماشین شدیم شیر خورد و خوابید حتی شده ۵ دقیقه.

    طرقبه‌ی مشهد

    یه جایی رفتیم به اسم هتل سحاب که هزاران پله می‌خورد تا به تخت‌ها و آلاچیق‌های دم رودخونه برسی.

    ترنج در طرقبه

    لونه‌ی گنجشک

    پایین رفتن خیلی راحت بود ولی چشمتون روز بد نبینه برای بالا رفتن. این هتل تفریح‌گاه فرهنگیان کرمان ه.

    الهه در شیشه

    یک سگ محترمی‌ هم وقت خروج از هتل داشت رد می‌شد که ترنج حال و احوالی باهاش داشت.

    سگ طرقبه‌ای

    بعد هم رفتیم یه جایی روی تپه‌ها لوبیاپلوی خوش‌مزه‌ی دست‌پخت عمه‌ی ترنج رو خوردیم. توی آفتاب کنار سفره نشسته بودم و دلم نمی‌خواست بلند شم. ولی به خاطر باد شدیدی که می‌اومد ناچار شدیم برگردیم.

    کوه‌ و تپه‌های روبرو

    عصر دوست دوران دانشجویی کرمان ام رو دیدم.

    صبح فردای چهارده به در  با مامانم و ترنج و مهدیس رفتیم حرم.

    ترنج در حرم امام رضا

    توی راه برگشت این علائم هشدار دهنده بالای پله برقی جالب بود. مگه توی مشهد اون هم اطراف حرم امکان سگ نگه‌داشتن وجود داره که هشدار دادن سگ و حیوانات خانگی‌تون رو بغل کنید روی پله برقی؟ : ))

    پله برقی مشهد

    عصر بعد از کلی اشک از خانواده‌ی داریوش جدا شدیم و برگشتیم تهران. ترنج نمی‌خواست از بغل میلاد بیرون بیاد.

    و این بود پایان سفرنامه‌ی مشهد ترنج.


  3. مشهد – یک

    April 17, 2013 by الهه

    روز ۱۲ فروردین برای دیدن خانواده‌ی داریوش با مامانم رفتیم مشهد. هرچقدر وقتی هواپیما توی فرودگاه امام موقع ورودم به ایران می‌خواست بشینه احساساتی نشده بودم این بار که هواپیما داشت توی فرودگاه مشهد می‌نشست اشک توی چشمام حلقه زده بود. آسمون آبی مشهد رو که دیدم و خاطره‌ی سفرهای دوران دانش‌جویی ام زنده شد برام و این که برای چی باید بیرون از ایران زندگی کنم و … همه حسابی احساساتی ام کرده بودند.

    خانواده‌ی دایی داریوش برای ترنج تولد گرفته بودن. ترنج امسال سه تا تولد داشت : )

    سومین تولد یک سالگی ترنج

    مامان داریوش هم که تازه از چابهار و پیش یکی از نوه‌هاش برگشته بود رسید و داریوش هم با اسکایپ اومد و خلاصه همه دور هم بودن. شب هم خواهر داریوش با دخترهاش اومد. کوچولوتره که اسمش نگین ه خیلی حساس بود که خواهرش نسیم ترنج رو بغل می‌کرد و ترنج هم زیاد بغل اون می‌رفت. رقابت این بچه با خواهرش سر ترنج بامزه بود. نسیم رعایت می‌کرد و ترنج رو زیاد بغل نمی‌کرد ولی باز ترنج می‌رفت بغلش و نگین عصبانی می‌شد. چند بار هم اشک‌اش در اومد.

    روز سیزده به در هم بعد از اینکه ترنج یکی دیگه از عمه‌هاش رو دید با پسردایی‌های داریوش و خانم یکی‌شون رفتیم پارک نزدیک خونه‌شون. این اولین تجربه‌ی پارک و وسایل بازی پارکی برای ترنج بود.

    ترنج سرسره اولی

    ترنج خوشحال سرسره سوار شده

    تکلیف ترنج با سرسره مشخص نبود. گاهی ذوق می‌کرد و گاهی می‌ترسید. ولی به طور کلی دوست داشت. دخترم خیلی هم با بچه‌ها مهربونه. هر بچه‌ای رو می‌دید می‌رفت بغلش می‌کرد.

    ترنج مهربان

    چه رابطه‌ی خوبی هم با میلاد و مهدیس و معین داشت. وقتی بغل اونا بود خیالم راحت بود.

    ترنج و میلاد

    اون روز خیلی به ترنج خوش گذشت. هوا هم عالی بود. انقدر که دلم می‌خواست همون مشهد می‌موندم و به داریوش هم می‌گفتم بیاد و همونجا زندگی می‌کردیم.

    ترنج قدم‌زنان در پارک

    و این بود بخش اول سفرنامه‌ی مشهد ترنج.


  4. تهران من – دو

    April 16, 2013 by الهه

    روز چهارم عید با همکاری دو تا دیگه از دوستان رفتیم که مثلا دوست دیگه‌ای رو غافلگیر کنیم ولی خب خودش حدس زده بود که من دارم می‌رم خونه‌شون و خیط شدیم.

    ترنج در خانه‌ی پارچه‌ای

    یه دوستی رو هم که چهار سال پیش دیده بودم و بیشتر دوستی‌مون آنلاین بود رو هم دیدیم.

    هوا هی سرد و گرم می‌شد ولی چند بار بابا ترنج رو با خودش به پارک روبروی خونه برد. خیابون ما مثل همه‌ی خیابون‌های تهران گربه زیاد داره و معمولا گربه‌ها میان در خونه‌ی ما که غذا بخورن. ترنج هم تا می‌دیدشون به خیال گبه و مخمل باهاشون گرم می‌گرفت و حرف می‌زد و جیغ و داد می‌کرد سرشون.

    ترنج و بابابزرگش در پارک

    ترنج توی بغل الهام  بودن رو به من ترجیح می‌داد. و معمولا تا وقت شیر نمی‌شد سراغ من نمی‌اومد. ولی وقت شیر با عشوه و کرشمه و گول مالوندن سر من و ناز و نوازش کردن من ازم می‌اومد بالا. این بچه‌ی فسقلی هم شیره مالیدن سر رو یاد گرفته. یاد که فکر نکنم گرفته باشه. غریزیه فکر کنم این کارها. مثل گربه‌ها که ما آدم‌ها رو رام خودشون می‌کنند.

    ترنج کت خاکستری

    ترنج خانم با تمام قوا هم دلبری می‌کردن از هر کسی که می‌دیدیم. هر مهمونی هم که می‌اومد تا می‌خواست از در خونه بره بیرون توی راهرو می‌رفت بغلش. گوشی موبایل یا تلفن یا هر چیز مستطیلی دیگه رو هم می‌گرفت دستش و شروع می‌کرد به تند تند راه رفتن و الو الو گفتن و حرف زدن به زبون خودش. یه بار عکس مخمل رو نشونش دادم بعدش دیگه تا عکسش رو می‌دید می‌گفت مَمَل، مَمَل.

    این پرچم‌های ایران رو که در نقاط مختلف شهر نصب شده بودند خیلی دوست داشتم. فقط این که چند روزی با پرچم سیاه عوضشون می‌کردند خوب نبود. این عکس رو هم از توی ماشین با موبایل گرفتم برای همین خیلی خوب نیست. شما به خوبی خودتون ببخشید.

    پرچم ایران در تهران

    و این بود قسمت دوم سفرنامه‌ی تهران ترنج.


  5. تهران من – یک

    April 15, 2013 by الهه

    همه چیز ناگهانی بود. دوستم گفت دارن می‌رن ایران، من همین طور حسرت‌وار به داریوش گفتم کاش من و ترنج هم می‌رفتیم باهاشون. داریوش گفت برو خوب! و چنین شد که تا شب بلیت خریده آماده نشسته بودم تا روز پرواز برسه. ولی بلیت از کجا؟ اسلوی نروژ! به هیچ کس هم نگفته بودم که دارم می‌رم. می‌خواستم غافلگیر بشن. فقط به خواهرم گفته بودم که اون هم روز قبلی که می‌خواستم برسم به بابا و مامانم گفته بود. ترنج لندن تا اسلو رو به شکل نابود کننده‌ای گریه کرد و پرواز هم که با تاخیر یک ساعت و نیمه بود و بعد هم بارها بیشتر از یک ساعت طول کشید تا رسیدن. اسلو هم برف می‌اومد. خلاصه که خسته و کوفته رسیدیم و از خواب بی‌هوش شدیم. دوباره صبح بدو بدو حاضر شدیم و رفتیم فرودگاه. دختر دوستم سرمای بدی خورده بود و طفلک خیلی حالش بد بود. بهش هم گفته بودن که ترنج رو بغل نکنه. دلم می‌سوخت براش. پرواز اسلو – استانبول ترنج خیلی جیغ و داد نکرد و هر وقت گریه کرد هم همسر دوستم به دادم رسید و راهش برد یا اینکه بردنش و باهاش بازی کردن. کسی که کارت‌های پرواز رو داد اصلا همکاری نکرد و چندین ردیف فاصله داشت صندلی من و ترنج با دوست‌هامون. ۶ ساعت توقف داشتیم توی فرودگاه استانبول. ترک‌ها یا لااقل ترک‌های توی فرودگاه خیلی بچه دوست بودند. هر کسی که رد می‌شد با ترنج خوش و بش می‌کرد.

    فرودگاه استانبول

    فرودگاه استانبول هم در حال بازسازی بود. ترجمه‌ی درخشان از سر به ته جمله‌ی سمت چپ رو در سمت راست مشاهده می‌کنید. استانبول – تهران رو هم ترنج تا نفس داشت جیغ زد.

    موقع ورود به آسمان ایران انقدر ترنج گریه زاری می‌کرد که فرصت احساساتی شدن نداشتم. تهران گرم بود. آخرین گروهی بودیم که از هواپیما اومدیم بیرون. آقای کنترل پاسپورت صدامون کرد که توی صف نایستیم چون بچه همراهمون بود و زود پاسپورت‌ها رو چک کرد و مهر زد و از پله برقی فرودگاه امام رفتیم پایین. از همون بالا الهام و مامانم رو دیدم. رفتیم پشت شیشه. ترنج هنوز خواب و بیدار بود. بارها هم که مثل همیشه دیر اومدن. وقتی از در رفتیم بیرون. مامان و بابام میون جیغ و داد و قربون صدقه‌ی ترنج رفتن کالسکه رو برداشتن و رفتن : )) من و الهام مونده بودیم. گفتم این‌ها منو یادشون رفت. البته مامانم می‌گه می‌خواستن توی راه بقیه نباشن ولی خب کیه که باور کنه : )

    نمی‌تونم احساسات خانواده ام رو توضیح بدم. یعنی یه چیزایی دیگه خیلی خصوصیه. ولی بدونید که یادم نمیاد مامان بابا و خواهرم رو انقدر خوشحال دیده باشم. علی‌رضا هم که صبح خبردار شد و اومد. برای ترنج کیک گرفته بود.

    کیک تولد ترنج در تهران

    تهران دم عید دوست داشتنیه. هرچند من زیاد بیرون نرفتم. ولی حال و هوای عید خوبه. شب چهارشنبه سوری رفتم تجریش خرید هفت سین. همون هفت سینی که عکسش رو گذاشتم اینجا. این هم عکس کامل هفت سین و ترنج.

    ترنج و هفت سین ۱۳۹۲

    چند روز اول هم که به دید و بازدید گذشت. ترنج برای اولین بار خاله‌ها و دایی‌ها و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه‌های من رو دید.

    ترنج و الهام در راه عید دیدنی

    هر کسی که ترنج رو دید بدون استثنا گفت: «واااای این چقدر ریزه! خیلی کوچیک‌تر از عکس‌هاشه». هیچ کس توقع نداشت ترنج این طور خاله ریزه باشه. من همیشه تلفنی بهشون می‌گفتم که ترنج کوچولوئه ولی کسی باور نکرده بوده. عکس هم که خیلی دقیق سایز رو نشون نمی‌ده.

    و این بود قسمت اول سفرنامه‌ی تهران ترنج.


  6. سلام بر خورشید

    April 14, 2013 by الهه

    من و ترنج ایران بودیم. بالاخره ایران و خانواده‌هامون رو دید.

    من و ترنج، طرقبه‌ی مشهد

    تهران، بهار ۹۲