از شیر گرفتم اش. یک روز عصر که بعد از پیاده روی طولانی به خانه رسیدم و چند دقیقه ای خودش را به من چسباند و شیر خورد و مثل خیلی وقتها کلافه بودم داریوش گفت بگیرمش و من بچهی طفلک ام را از شیر گرفتم. سینههام را با همان مادهی سیاهی که از عطاری روز آخر تهران گرفته بودم سیاه کردم. مزهی زهر میداد. وقتی آمد طرف ام و گفت میمی اول آن سینهای که میمی صدایش میکند را نشان دادم. جا خورد. یک قدم رفت عقب و گفت: میمی خراب شده. دلم تکه تکه شد. تا چند دقیقه ای در حال بررسی بود و پشت هم تکرار میکرد میمی خراب شده. آخ آخ. میمی خراب شده. دید از این میمی که چیزی به چنگش نمیآید رفت سراغ آن دیگری که شیر صدایش میکند. دلش را به دریا زد و امتحانش کرد. با مک اول گریهاش به آسمان رفت. تلخ بود.
من کلافهتر از ترنج بودم. تا آخر شب میآمد و چک میکرد که هنوز خراب است یا نه. گاهی میگفت میمی بشورم که یعنی برو بشور لعنتی بذار من شیر ام را بخورم که میگفتم خرابه مامان نمیشه شست. یا میگفت دسام و یعنی دستمال بیار پاکش کن. وقت خوابش بود و بهانه میگرفت و گریه میکرد. کنارش روی تخت خوابیدم. دوباره ملتمسانه گفت میمی … گریه ام گرفت. در همان تاریکی فهمید گریه میکنم. تحمل گریه ام را ندارد. پا به پای هم گریه کردیم. داریوش گفت از اتاق برو بیرون. تا صبح روی کاناپه خوابیدم و هر بار که بیدار شدم دلم فشرده شد که پیش بچه نیستم که آرامش کنم.
حالا سه روز گذشته. هنوز هر چند ساعت یک بار میآید و بررسی میکند. اول میگوید میمی و بعد بلافاصله میگوید خراب شده. گاهی حتی روی پایم هم می نشیند و لباسم را کنار میزند تا مطمئن شود.
خواب ظهرش همیشه بعد از شیر خوردن بود و حالا میبرمش بیرون و چند ساعت راه میروم تا او در کالسکه بخوابد و من به این مرحلهی دردناک مادری فکر کنم.
ما زنها دسته گل تکامل/آفرینش هستیم. هرچه توانسته اند درد و بدبختی در ما جمع کرده اند. نرها بویی از این حسها و دردها نبرده اند. شاهکارشان نهایت یک عاشقی است و بس. کجا میفهمند این که بچه ات شیر بخواهد و تو سینههای متورم از شیر ات درد کند و بخواهی محکم در آغوشش بگیری و سینه در دهانش بگذاری و به چشمهایش خیره شوی … ولی پس اش بزنی و گریه و بیتابی اش را آرام کنی یعنی چی؟
به خودم دلداری نمیدهم که به نفع ترنج و من بود. من دیگر به ترنج شیر نمیدهم و این غمانگیز است.