RSS Feed

‘روزانه’ Category

  1. و بالاخره تابستان

    August 19, 2012 by الهه

    بالاخره در لندن تابستون شد. یعنی در حد دو روز فعلا هوا گرمه. انقدر گرمه که من گاهی حتی پشیمون می‌شم که آرزوی گرمای هوا می‌کنم. اینجا چون از همه طرف توسط دریا محاصره شده جنبه‌ی گرم شدن هم نداره. انقدر شرجی می‌شه که با هیچی نمی‌تونی خودت رو خنک کنی. امروز ظهر هم چنان بارونی اومد که اصلا پاییز و زمستون نمونه‌اش رو نمی‌بینیم.

    نگران بودم لباس‌های تابستونی ترنج بی‌مصرف بمونه که خوش‌بختانه دیروز تونستم یکی‌اش رو تنش کنم. دیگه ننالم از آب و هوای لندن. خودتون می‌تونید حدس بزنید چی می‌کشم من.

    ترنج صبح‌ها حدود ۹ تا ۱۱ می‌خوابه. البته کم و زیاد می‌شه. گاهی یک ساعت گاهی دو ساعت. قبل از اینکه بخوابه لباسش رو تنش کردم که اگه وقتی می‌خواستیم بریم بیرون خواب بود بیدار نشه ولی زهی تصور باطل، زهی خیال محال.

    ترنج قرمز پوش در خواب

    ترنج قرمز پوش در خواب

    پاهای ترنج قرمز پوش در خواب

    دست‌های ترنج قرمز پوش در خواب

    ترنج قرمز پوش در خواب

    این دختری که در عکس بالا می‌بینید که در خواب عمیق فرو رفته تا بلند کردیم و گذاشتیمش توی کالسکه بیدار شد. ولی خب تا ایستگاه قطار بین خواب و بیداری بود.

    ترنج قرمز پوش کلاه به سر

    ترنج قرمز پوش کلاه به سر کالسکه سوار

    توی قطار هم که حتما باید بغل من یا باباش باشه و اصلا خیلی بده اگه توی کالسکه بشینه. آسمون به زمین میاد.

    انقدر هوا گرم بود که من از این فروشگاه به فروشگاه بعدی یه بطری آب باید می‌خوردم. یه دسر خیلی خوب هم کشف کردم توی وستفیلد که ماست یخ زده است با انواع میوه و شکلات. ولی خب من که به خاطر ترنج شکلات نمی‌خورم چون دل‌درد می‌گیره و بی‌خواب می‌شه شب.

    ماست یخ‌زده و گیلاس و توت‌های مختلف


  2. سفر ترنج به پرتغال هلو پرور

    August 10, 2012 by الهه

    داریوش پنج روز برای یک کنفرانس رفته بود ترکیه و این مدت مونا لطف کرده بود اومده بود پیش من و ترنج. فردای روزی که داریوش برگشت من و ترنج هم به همراهش رفتیم پرتغال تا داریوش توی یک برنامه‌ی تابستانی که سازمان ملل برگزار کرده بود سخنرانی کنه. حالا سخنرانی کجاست؟ توی شهر کو-ایمبرا که ۲۰۴ کیلومتر دورتر از لیسبون‌ه. من اولش داشتم سکته می‌کردم که چطوری این همه راه رو بریم و بیایم که بعدش فهمیدم خوشبختانه پروازمون از لندن به لیسبون یک روز قبل از سخنرانی‌ه و شب لیسبون می‌مونیم و فردا می‌ریم کو-ایمبرا. اگه همه‌اش توی یک روز بود نمی‌رفتم چون به ترنج خیلی سخت می‌گذشت.

    هواپیمای پرتغالی که ترنج برای اولین بار سوارش شد

    توی فرودگاه هیترو (اگه بخوام خیلی با لهجه بنویسم می‌شه هیثرو) تونستیم اتاق شیردهی و عوض کردن پوشک پیدا کنیم و ترنج که داشت از اعماق شکمش جیغ می‌کشید بعد از شیر خوردن یه مقدار آروم گرفت. موقع سوار شدن هم یه صف جدا برای بچه‌دارها و مسن‌ها و بیمارها بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. اما حالا بیا به ترنج توضیح بده که هواپیما نیم ساعت توی صف برای پرواز باید روی باند منتظر بمونه. طفلکم خیلی گریه کرد، چون دوست نداره مدت زیادی یک جا ثابت بمونه. هواپیما هم قدرت خدا کودک‌سرا بود. فکر کنم هفت هشت تا بچه‌ی زیر یک سال توی هواپیما بودن که به رهبری ترنج جیغ می‌کشیدن. همه ساکت نشسته بود ترنج که شروع کرد به گریه بقیه هم دنبالش شروع کردن. افتضاحی بود برای بقیه‌ی مسافرها. برای کمربند ایمنی هم یه کمربندی داده بودن که به کمربند من وصل می‌شد ولی هی شل می‌شد و از پاش می‌افتاد و من اصلا نکته‌اش رو نگرفتم که این به چه دردی می‌خورد. موقع بلند شدن هواپیما از زمین هم بهش شیر دادم چون ظاهرا از گوش‌درد و گرفتگی گوش به خاطر تغییر ارتفاع جلوگیری می‌کنه.

    ماجرای هلوهای پرتغال هم از توی هواپیما شروع شد. همین طور که توی عکس می‌بینید یه نوشیدنی به همراه ساندویچ دادن که هلوی له شده بود و این هلوی له شده با انواع دیگر هلو در این سفر سه روزه ما رو تعقیب می‌کرد … آب هلو، کمپوت هلو، هلوی له شده، هلوی مچاله شده و اگر باور می‌کنید سالاد میگو و هلو! نمی‌دونم لابد یکی از مهم‌ترین خوراکی‌های پرتغال هلو باشه، در حد نون و برنج برای ما ایرانی‌ها مثلا.

    نوشیدنی هلوی له شده

    موقع نشستن هواپیما ترنج روی پای من نشسته بود و نه گریه کرد و نه بی‌قراری ای از خودش نشون داد. عوضش بقیه‌ی بچه‌ها حسابی کم کاری ترنج رو جبران کردن.

    ترنج در هواپیما

    توی اتاق هتل برای ترنج یه تخت مسافرتی گذاشته بودن که با توجه به وسواس من ازش هیچ استفاده‌ای نشد. ترنج رو روی تخت خودمون روی یه تیکه پارچه که از خونه برده بودم خوابوندم.

    صبح که می‌خواستیم صبحونه بخوریم جلوی آسانسور با یک گروه توریست ژاپنی مواجه شدیم که همه ناگهانی با دیدن ترنج شروع کردن جیغ کشیدن و ذوق کردن. سر میز صبحانه کمپوت هلو گذاشته بودن. بعد از صبحونه هم یه خانمی اومد دنبالمون رفتیم ایستگاه قطار که من رو نمی‌دونم چرا یاد فرودگاه امام می‌انداخت بیشتر.

    ترنج خواب در ایستگاه قطار لیسبون

    از لیسبون تا کو-ایمبرا با قطار سریع السیر یک ساعت و چهل دقیقه است. مسیرمون سبز بود. اما نه به سبز ی و مرطوبی انگلیس یا آلمان. یعنی خاک رو می‌شد ببینی برعکس انگلیس که اگه دو ساعت یه جا بی‌حرکت وایسی خودت هم سبز می‌شی از رطوبت. توی قطار یکی از نوشیدنی‌هاشون آب هلو بود.

    محل برگزاری برنامه دانشگاه کو-ایمبرا بود که انگار یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های اروپاست و قدیمی‌ترین دانشگاه پرتغال. داریوش از راننده‌ی تاکسی که ما رو از ایستگاه قطار به دانشگاه رسوند به پرتغالی تشکر کرد (اوبریگادو) که راننده خیلی ذوق کرده بود. به دانشگاه که رسیدیم آفتاب مثل آفتاب ظهرهای تابستون کرمان توی مغز سرمون می‌تابید. من که خیلی ذوق زده بودم به خاطر آفتاب.

    دانشگاه کو-ایمبرا

    دانشگاه کو-ایمبرا پرتغال

    ساختمان دانشگاه و محیط اطرافش من رو یاد کاخ ورسای فرانسه می‌انداخت. حالا شاید شما هیچ شباهتی هم بینشون نبینید.

    کنار داریوش وایساده بودم که داشت با دو تا از خانم‌های برگزار کننده‌ی مراسم صحبت می‌کرد که یکی بازوم رو کشید و من رو برد توی راهروی کناری که بیا اینجا روی صندلی بشین تا صحبت همسرت تموم بشه. یه آقایی بود که اون هم از برگزار کنندگان بود و چند بار هم توی اون مدتی که اونجا بودیم بازوی داریوش رو می‌گرفت و این طرف اون طرف می‌بردش. خیلی مودب و مهربون بود.

    داریوش و ترنج و آقای ژوزه

    محوطه‌ی داخلی دانشگاه کو-ایمبرا

    دو تا از خانم‌ها دنبال یه اتاق می‌گشتن برام که بتونم به ترنج شیر بدم که جایی پیدا نشد و در نهایت توی زیر زمین وسط راهرویی که رفت و آمد زیادی نداشت روی یه نیمکت به ترنج شیر دادم. ولی وقتی داریوش داشت حرف می‌زد توی کلاس تونستم یه اتاق خالی پیدا کنم.

    ترنج و نیکون پس از شیر خوردن

    ترنج در راهروی دانشگاه کو-ایمبرا

    پرتغالی‌ها و توریست‌هایی که اونجا بودن خیلی از انگلیسی‌ها خوش‌برخوردتر و مهربون‌تر با ترنج بودن. توی لندن تا اینجا که من دیدم غریبه‌ها به بچه‌ها نزدیک نمی‌شن ولی اونجا خیلی‌ها جلو می‌اومدن و با ترنج حرف می‌زدن یا دستش رو می‌گرفتن. یک خانم افغان هم بود که تا من به خودم بیام صورت ترنج رو بوسید.

    اتاقی که داریوش در اونجا برای دانشجوها صحبت کرد

    داریوش و ترنج در  دانشگاه کو-ایمبرا

    وقتی که برگشتیم به لیسبون به سفارش خانمی که صبح ما رو از هتل به ایستگاه قطار رسونده بود رفتیم توی مرکز خریدی که نزدیک ایستگاه بود.

    طبقه‌ی بالای مرکز خرید یه بالکن داشت که روبروی رودخونه بود و منظره‌ی خوبی داشت ولی انقدر مردم اونجا سیگار می‌کشیدن که به خاطر ترنج زود برگشتیم توی مرکز خرید.

    شام رو همونجا خوردیم که من چشمم به جمال سالاد هلو و میگو روشن شد! واقعا یه ماجرایی باید داشته باشه هلو در پرتغال. چند تا خانم مسن هم یوهو دورمون رو گرفتن و هر کدومشون یه دست یا پا یا لپ ترنج رو می‌کشیدن.

    سالاد هلو

    روز آخر هم می‌خواستیم بریم یه مقدار توی شهر بگردیم که انقدر خسته بودیم خواب موندیم. ظهر جایی بودیم که دوباره همون دانشجوهای روز قبل از کو-ایمبرا اومده بودن و یکی دیگه از دوستان داریوش باید براشون صحبت می‌کرد و ناهار رو با اونا خوردیم. داریوش ترنج رو نگه داشته بود که من اول غذا بخورم. برگشتم دیدم یه دختری ترنج به بغل اومده می‌گه من چند دقیقه بچه‌تون بغلم باشه. ترنج رو از بغل داریوش کشیده بوده بیرون از ذوقش برای بچه‌ها. خوشبختانه ترنج گریه کرد و زود برش گردوند به من.

    وقتی که برای چک‌این رفتیم توی فرودگاه دیدیم عقل کل‌های هواپیمایی پرتغال خودشون دو تا صندلی توی دو ردیف پشت هم برای من و داریوش رزو کرده بودن. کلی وقتمون گرفته شد که دو تا صندلی کنار هم بدن که نمی‌دونم چرا نشد. ولی توی هواپیما خانم ردیف پشتی جاش رو با داریوش عوض کرد. وقتی هم می‌خواستیم سوار بشیم ترنج انگشت یکی از خانم‌های مهماندار رو گرفته بود و ول نمی‌کرد. خلبان هم داشت از اون پشت می‌خندید. وقتی هم که هنوز اجازه نداشتیم کمربندها رو باز کنیم ترنج انقدر گریه کرد که همون خانم مهماندار اومد شروع کرد با ترنج بازی کردن. ترنج از ناخن‌های لاک‌زده‌ی قرمز خانمه خوشش می‌اومد. خانمه ترنج رو بغل کرد و رفت ته هواپیما. داریوش بعد از اینکه ترنج رو داده به خانمه می‌گه نباید می‌دادم ببردش نه؟ گفتم چی بگم دیگه. خانمه فکر کنم فهمید ما نگرانیم زود آوردش ولی ترنج شاد و خوشحال بود توی بغلش. همه‌ی ردیف‌های پشتی هم هی برای ترنج شکلک در می‌آوردن یا باهاش حرف می‌زدن که گریه نکنه. خوشبختانه بالاخره خوابش برد.

    ترنج داره خواب کشیدن سبیل گبه رو می‌بینه

    وای من پست طولانی نوشتن اون هم به زبون محاوره‌ای برام سخته. نفسم بند اومد دیگه. تازه این وسط چند بار توقف کردم چون باید به ترنج شیر می‌دادم یا شام می‌خوردم یا تکواندو نگاه می‌کردم.

    ترنج و پنجره‌ی هواپیما

    سفرمون بهتر از اون چیزی بود که از قبل فکر می‌کردم و سختی‌اش کمتر از اونی بود که توقع داشتم. ترنج هم خیلی خوش‌اخلاق با غریبه‌ها برخورد می‌کرد و به جز دو مورد که از دیدن دو نفر گریه کرد با بقیه خوب بود. انقدر هم آفتاب فراوون بود که واقعا غصه‌ام گرفته بود که باید برگردم به لندن ابری.

    ها یادم رفت. سوغات پرتغال خروسه. باور نمی‌کنید برید توی فرودگاه ببینید چقدر مجسمه‌ی خروس برای فروش گذاشتن. البته یه ماجرایی داره که یادم رفته و بعد از نوشتن این دوباره گوگل می‌کنم که یادم بیاد. اینجا یه رستوران زنجیره‌ای پرتغالی هم توی انگلیس به اسم ناندوز (با لهجه‌ی غلیظ بخونید نندوز) وجود داره که نمادش خروسه.

    این بود ماجرای ترنجِ سفر اولی.


  3. نورافشانی و آتش‌بازی افتتاحیه

    August 2, 2012 by الهه

    لپ‌تاپ ام بالاخره به دستم رسید. هاردش رو دو برابر کردند ولی ترک‌پدش خراب شده. فعلا این دو عکس که از پنجره‌ی خونه‌مون از آتش‌بازی افتتاحیه گرفتم رو پست کنم تا حس و حال ادیت باقی عکس‌ها رو پیدا کنم.

    وقتی که داشتم این عکس‌ها رو می‌گرفتم داریوش کنار ترنج توی اتاق خوابیده بود و گبه رو هم نگه داشته بود که نیاد خودش رو از پنجره پرت کنه بیرون. پس با تشکر ویژه از داریوش و حضور افتخاری کاج مزاحم وسط پارک.

    آتش‌بازی و نورافشانی افتتاحیه المپیک ۲۰۱۲ لندن

    آتش‌بازی و نورافشانی افتتاحیه المپیک ۲۰۱۲ لندن


  4. المپیک

    July 28, 2012 by الهه

    هارد لپ تاپ ام سوخته و چند روزه که بی لپ تاپ ام. اینکه بدون لپ تاپ چقدر بهم سخت می گذره رو فقط خدا می دونه و شاید داریوش. دیشب المپیک افتتاح شد و من هر چقدر برنامه ریزی کرده بودم از قبل که از آتش بازی و نورافشانی اش اینجا عکس بذارم به باد رفت. خونه ی ما یک ایستگاه بعد از دهکده ی المپیک و محل برگزاری بازی هاست. این چند سال شاهد ذره ذره ساخته شدن ورزشگاه ها و تغییر محله بودیم. کلی هم عکس المپیکی از ترنج گرفته بودم که روی هارد خدا بیامرز مک بوکمه که حتی اگر بر باد نرفته باشه فعلا امکان دسترسی بهشون رو ندارم.
    این هم یه عکس داغون که با آیفون ام گرفتم و حتی نمی دونم چطوری می شه بعد از انتشار توی اسفند چون اولین باره که با اپلیکیشن وردپرس آیفون دارم عکس می فرستم.

    20120728-120617.jpg


  5. رونمایی

    July 16, 2012 by الهه

    بالاخره بعد از ۱۵ روز فکر کنم این وبلاگ آماده است. قالبش رو خودم فارسی کردم. لوگوش رو هم تقریبا خودم طراحی کردم (عکسش مال خودم نیست). توی این دو هفته وقتی که ترنج روی پام یا توی بغلم می‌خوابید قالب رو دستکاری می‌کردم. سر تاریخش خیلی دردسر کشیدم چون افزونه‌ی جلالی که بعضی چیزهای وردپرس رو فارسی می‌کنه مشکل داشت و با کلی گشتن بالاخره گیر کار رو پیدا کردم.

    ترنج پیرهن گل‌گلی

    نمی‌خوام سیستم «قربون دست و پای بلوری ات برم» اینجا بنویسم. یا اینکه خاطرات روزانه باشه. در واقع نمی‌دونم چی می‌خوام بنویسم. فقط حس کردم که باید بنویسم. به عنوان یک مادر صفر کیلومتر (مادر اولی، مثل رای اولی) بچه‌داری برام یک دنیای کاملا ناشناخته است. مخصوصا که قبل از ترنج من حتی از بغل کردن بچه‌ها هم وحشت می‌کردم و کلا رابطه‌ی خوبی با هیچ بچه‌ای نداشتم. حالا می‌نویسم تا ببینم چه مدلی می‌شه نوشته‌هام. نوشته‌های قبلی رو هم وقتی داشتم روی قالب کار می‌کردم نوشتم یا حتی پیشتر از اون توی توییتر نوشته بودم که آوردمشون اینجا.


  6. اولین مهمانی

    July 9, 2012 by الهه

    بالاخره ترنج تیوب لندن رو هم افتتاح کرد. من خیلی استرس داشتم ولی خب گفتم فوقش من ترنج رو بغلم می‌گیرم و باباش کالسکه‌اش رو از پله‌برقی‌ها و پله‌های عادی بالا و پایین می‌بره دیگه. رفتن همین کار رو کردیم ولی برگشتن به جز پله‌های ایستگاه ما که هیچ جور نمی‌شه کاری‌اش کرد ترنج توی کالسکه‌اش نشسته بود توی تمام مسیر. البته نه دقیقا تمام مسیر. چون توی قطار دلش می‌خواست روی پای من یا باباش بشینه و مردم رو نگاه کنه. البته نشستنِ نشستن که نه … آخرش مجبور کرد باباش رو که بغلش کنه و وایسه. من نمی‌دونم چه فرقی داره که ما نشسته باشیم یا وایساده باشیم؟ دوست داره وایسیم و اگه بشینیم گریه می‌کنه حتی اگه عمودی مثل وایسادن توی بغلمون نگه اش داریم.

    کالسکه‌ی ترنج یه مقدار بزرگه برای همین من تا حالا می‌ترسیدم توی تیوب ببرمش و گیر پله برقی‌ها بیوفتم. ولی واقعا آسانسورها و پله‌برقی‌های لندن خیلی کمک می‌کنند که با دردسر کمتری بتونی با کالسکه و بچه بری بیرون. روزهایی که باردار بودم که اگه این‌ها نبودن اصلا از خونه بیرون نمی‌تونستم برم چون انقدر سنگین بودم که بالا و پایین رفتن از پله‌ها محال بود برام.

    اصل ماجرا هم این بود که داشتیم می‌رفتیم تولد سوفیا. پارسال همین روزها بود که سوفیا به دنیا اومد. من تازه فهمیده بودم ترنج رو باردارم. خوشبختانه ما به رگبار نخوردیم ولی وقتی توی پارک زیر آلاچیق بودیم خیلی بارون اومد. ولی هوا سرد و گرم می‌شد و ناچار شدم ژاکت تن ترنج کنم. اما انقدر مادر بافکری هستم که یادم رفته بود چیزی برای پوشوندن پاش بردارم و ناچار شدم شالم رو بپیچم دور پاش. ترنج هنوز غریبی کردن رو یاد نگرفته. ظاهرا توی ماه‌های آینده شروع می‌کنه به ترجیح دادن من و باباش. توی بغل همه می‌رفت و اگر حوصله هم داشت گریه زاری نمی‌کرد و می‌خندید. مریم دختر دوستم فاطمه که یک سال و یک ماهشه هم بود. انقدر مهربون هرچی می‌خورد رو به بقیه هم می‌داد یا می‌ذاشت توی دهنشون.

    سخت‌ترین بخش بیرون رفتن فعلا برای من شیر دادنه. البته من خودم مشکلی ندارم ولی همه‌اش نگرانم بقیه معذب نشن. صبح یه مقدار با شیردوش سعی کردم شیر یک وعده‌ی ترنج رو بدوشم ولی مثل همه‌ی وقت‌هایی که اتفاقات باید برعکس بیوفتن نهایت ۵۰ میلی‌لیتر شد. و آخرش ناچار شدم زیر آلاچیق یه گوشه پشت به جمع و شال‌پیچ بشینم و  شیرش بدم که کمر و پام داغون شدن.

    مامان بیا بخورمت


  7. حواس ات کجاست؟

    June 25, 2012 by الهه

    دیشب رفتم در سطل آشغال رو باز کردم دستم رو کردم توش … اگه گفتید جای چه کاری؟ جای اینکه لباس‌ها رو از توی لباس‌شویی در بیارم.

  8. حال داریوش

    June 24, 2012 by الهه

    خدا رو شکر امروز صدای داریوش خیلی بهتره. دیروز هر بار زنگ می‌زدم فقط چند ثانیه حرف می‌زد. ولی هنوز سرم وصله بهش و آنتی بیوتیک های مختلف می‌زنن و انقدر سر دردش بد بوده که مسکن تزریق کردن بهش.

    صبح بلند شدم از استرس سه جور غذا درست کردم.


  9. همین کم بود

    June 22, 2012 by الهه

    داریوش رو بستری کردن. چند روز بود که می‌گفت انگار سرما خورده و از دیروز تب و لرز شدید داشت. عصر با یکی از دوست‌هامون که پزشکه صحبت کرد و اون گفت برو اورژانس چون احتمالا با این نشونه‌ها ریه‌ات عفونت کرده و حتی شاید برای ترنج خطرناک باشه. رفت بیمارستان و بعد از چند ساعت خبر داد که دارن بستری‌اش می‌کنند. تشخیص اولیه‌ی دکتر ذات الریه است. توی سایت ان‌اچ‌اس خوندم که اگه ذات الریه باشه ممکنه تا دو هفته نگهش دارن و آنتی‌بیوتیک بهش بدن. نمی‌دونم من و ترنج تنهایی باید چی کار کنیم؟ امشب که غنا اومده پیشمون. باید برای روزها و شب‌های دیگه اگه مرخص‌اش نکنند بگم بازم یکی بیاد بمونه پیشمون.